آیین تقوی ، ما نیز
دانیم
لیکن چه چاره، از بخت
گم راه
بعد از مدت ها وقتی پیدا شده که بخوام برای خودم صرف کنم. اصلا فکرشو نمی کردم که
فرآیند اپلای کردن به همچین وضعی دچارم کنه. تاسف برانگیزه که با این وجود به خودم
میگم ارزششو داره...
به یکسال اخیر که نگاه
می کنم، بیشتر از همه جای خالی آدم ها رو حس می کنم. آدم هایی که با یا بدون خواست من از زندگیم رفتن بیرون. و من
تنهایی موندم که هر چی بیشتر شک کردم به فلسفه دوستی ها.شک کردم به این جغرافیا.
با انگشت باند پیچی شده
و گردن درد گرفته از زل زدن به لپ تاپ برای مدت طولانی به علاوه زانوی همیشه دردناکِ رو به بهبودم الان دارم می
نویسم. شبی که آدم دلش می خواد صد تا کار بکنه (واقعا؟ کدوم کارا؟) صرف حرف زدن در مورد اپلای دختر خاله دوست نه
چندان صمیمی دبیرستان میشه.چه کار میشه کرد؟ سال دیگه این موقع چه کار می کنم؟ کجا
هستم؟ایتالیا؟ آلمان؟ فرانسه؟ترکیه؟ آمریکا؟ یا سربازی؟
به پارسال که نگاه می
کنم ، پر رنگ ترین خاطره ش سفرم بود. همین که تو وبلاگم هم در موردش انقدر نوشتم
اثبات می کنه چه تاثیرات زیادی روم گذاشت. هنوزم که هنوززه زیاد یادش می
افتم.مسئله بعدی تسلط عقل بر احساسات خام و نپخته بود. دردناک بود. نبود؟ هنوزم هست.
ولی راه درست، راه درسته. هر چقدر دردناک و اذیت کننده باشه، وقتی می بینی که به
سمت درست میری، خیالت راحته...
از عروسی یکی از نزدیک
ترین افراد زندگی سه چهار ماه گذشته، ولی انقدر عادی شده که گویی سه سال پیش بود.
عجیبه این زندگی..عجیب
گفتم از تنهایی.. که نمود
بارزش این میشه که این شب رو باید با حرف
زدن با خودم سر کنم. قطعا تنهایی چیزی نیست که بهش افتخار کنم. اگر کسی قبلا کرده،
حتی اگر خودم بوده باشد، صرفا از روی {چاره ای نداشتن} به نظر می رسه. ( یاد اون
دوست تازه خارجی شده م می افتم .) ولی این جنس تنهایی متفاوته. بالاخره انگار به
ارزشش دارم پی می برم. ارزشش در مقابل همراهی های بی ارزش. واسه همینه که دارم
افسوس می خورم که چرا انقدر وقتم جلوی کامپیوتر می گذره. و امید بدم به خودم ، که
این دوره هم مثل تمام دوره ها به زودی تمام خواهد شد. بعدش می مونم خودمی که دلش
بخواد بکشه کنار از این شتاب زندگی.کتابی
به دست بگیرد و لم بدهد در عصر های دلگیر اتاق غیرآفتابگیر خانه.
"ای یار جانی، یار
جانی، دوباره بر نمیگردد دوباره جوانی"
خب تمام شد. تبریک.
دومین تبریک بعد از مادر عزیزتر از جان از سمت خودم رسید.
آهان. یادم افتاد که
امسال یه چیز مهم برا من اتفاق افتاد. وقت هایی بود که وقتی دوستام در مورد کاری
که دوست دارن تو آینده بکنن، حرف میزدن، یه حس حسودی پنهان کوچکی بهشون می کردم.
چرا؟چون خودم بسیار باری به هر جهت پیش می رفتم. امسال (احتمالا تحت تاثیر دوستی
با آدم هایی از این دست) من هم فکر کردم و انتخاب کردم راه زندگی مو. راهی که
محدود به یک شغل و یک رشته دانشگاهی هم
نیست، چیزی که امیدوارم می کنه که در راهش قدم بردارم. پس پیش به سوی آن هدف. که
اگر سال دیگه این موقع چند قدم بهش نزدیک شده باشم، قول می دم که کمال گرایی لجباز
و یه دنده مو کنار بذارم و کمی احساس رضایت بکنم. آینده رو کی می دونه چی میشه؟
پی نوشت: خوش نویسی
هم از اون هنر هاییه که داره به فراموشی
سپرده می شه. چه حیفه ولی...نوازشی که به
چشم میده از همون جنس زل زدن به درخته.