دوستی اینترنتی ما مقدمه دیداری شد در کافه. در دیدار اول
بود که فهمیدم پنج سال از من بزرگتر است. از نظر من که مشکلی نداشت. برای کاری که
می خواستم بکنم تفاوت سنی خیلی مهم نبود، و در نگاه اول به اندازه کافی با طراوت
می نمود. در کافه که نشستیم از من سیگار خواست و وقتی متوجه شد که ندارم، چند
دقیقه غیبش زد و با یک بسته سیگار که اسمش را یادم نمی آید بازگشت. از خانواده اش
تعریف کرد، از پدر عراقی و مادر ایرانی اش که نمی دانستند زمان جنگ چه کنند. از
اینکه چقدر به خاطر اینکه زیبا نیست زجر کشیده در این جامعه. چقدر اذیت شده بود از
نژاد پرستی ما. عربی را مثل فارسی روان و سلیس حرف می زد. کافه منِ آن کافهِ
همیشگی موزیک های مازوخیستی خودش را به ما، آدم های مازوخیست پسند تحمیل کرده بود.
اشک از چشمانش جاری شد. حرف می زد و فقط گوش می کردم. برای آرام کردنش شروع کردم
به نشان دادن عکس هایم. کمی در موردم کنجکاو شد. می گفت در چشمانت چیزی هست. بلند
شدیم و تا جایی رساندمش. موقع رفتن گفت زشت تر از چیزی بودم که در عکس به نظر می
رسید؟ گفتم نه. رفت. چند وقت بعدی که گاهی مسج میداد اوج استیصالی که تا به حال
خودم به نزدیکی های آن رسیده بودم را به وضوح در مهشید، مهشاد یا دختری با اسمی که
یادم نمی آید، دیدم. خودخواهانه آرزو می کردم دیگر مسج ندهد. هر روز مسج می داد و
پله پله سقوط می کرد. مانند وقتی که روی خود را از بچه های خیابانی باز می
گردانیم، چشمانم را بستم و ازش خواستم که دیگر به من پیام ندهد.
وقتی به خودم نگاه می کنم، خراب کردن زندگی تو 24 ساعت خیلی
هم غیر عادی به نظر نمیاد.
پ.ن: اپلای می بلعد همه چیز را. از این به بعد هرکس از
هزینه های اپلای از من پرسید، خواهم گفت که هزینه های پنهانی به میزان گذشته و
آینده آدم های نزدیکت دارد.