Friday, April 17, 2015

تذکره

نقلست که یکی با وی گفت: عزلتی خواهم گرفت.
گفت: به که خواهی پیوست چون از خلق می‌بری؟
گفت: چه کنم؟
گفت: به ظاهر با خلق می‌باش و به باطن با حق.

- ذکر ابن عطا

Friday, April 10, 2015

Thursday, April 9, 2015

You are not alone dear, we are all alone

Did you finally feel the terrible stink? 
There's no escape, don't run too fast.
you'll get used to it.

We'll be eating headless corpses,too.









Tuesday, April 7, 2015

برای مهشید یا مهشاد یا چیزی شبیه آن

دوستی اینترنتی ما مقدمه دیداری شد در کافه. در دیدار اول بود که فهمیدم پنج سال از من بزرگتر است. از نظر من که مشکلی نداشت. برای کاری که می خواستم بکنم تفاوت سنی خیلی مهم نبود، و در نگاه اول به اندازه کافی با طراوت می نمود. در کافه که نشستیم از من سیگار خواست و وقتی متوجه شد که ندارم، چند دقیقه غیبش زد و با یک بسته سیگار که اسمش را یادم نمی آید بازگشت. از خانواده اش تعریف کرد، از پدر عراقی و مادر ایرانی اش که نمی دانستند زمان جنگ چه کنند. از اینکه چقدر به خاطر اینکه زیبا نیست زجر کشیده در این جامعه. چقدر اذیت شده بود از نژاد پرستی ما. عربی را مثل فارسی روان و سلیس حرف می زد. کافه منِ آن کافهِ همیشگی موزیک های مازوخیستی خودش را به ما، آدم های مازوخیست پسند تحمیل کرده بود. اشک از چشمانش جاری شد. حرف می زد و فقط گوش می کردم. برای آرام کردنش شروع کردم به نشان دادن عکس هایم. کمی در موردم کنجکاو شد. می گفت در چشمانت چیزی هست. بلند شدیم و تا جایی رساندمش. موقع رفتن گفت زشت تر از چیزی بودم که در عکس به نظر می رسید؟ گفتم نه. رفت. چند وقت بعدی که گاهی مسج میداد اوج استیصالی که تا به حال خودم به نزدیکی های آن رسیده بودم را به وضوح در مهشید، مهشاد یا دختری با اسمی که یادم نمی آید، دیدم. خودخواهانه آرزو می کردم دیگر مسج ندهد. هر روز مسج می داد و پله پله سقوط می کرد. مانند وقتی که روی خود را از بچه های خیابانی باز می گردانیم، چشمانم را بستم و ازش خواستم که دیگر به من پیام ندهد.



Goodbye cruel world

وقتی به خودم نگاه می کنم، خراب کردن زندگی تو 24 ساعت خیلی هم غیر عادی به نظر نمیاد.

پ.ن: اپلای می بلعد همه چیز را. از این به بعد هرکس از هزینه های اپلای از من پرسید، خواهم گفت که هزینه های پنهانی به میزان گذشته و آینده آدم های نزدیکت دارد.