Sunday, August 23, 2015

Saarbrücken, second night



خیلی حرف دارم واسه نوشتن. ولی حیف که خوابم میاد. فقط اینو بگم که انگار نه انگار فرقی کرده. ذهنم طوری برخورد میکنه انگار همه چی عادیه.


Sunday, August 16, 2015

مهاجرت، مرگ در مقیاس کوچک

حالا الان که کمتر، بیست سال پیش که کسی می رفته خارج، رسما دیگه از "دیده" می رفته. یه فامیل نه چندان نزدیک داشتیم که رفت آلمان و بعد دو سه سال دیگه هیچ خبری نشد ازش. هیچ کس هم نفهمید آخرش چی شد. مادر و پدرش هم تا وقتی زنده بودن همیشه چشم به راهش بودن. ولی خب الان اسکایپ اومده، تلگرام و واتس اپ هست. هر لحظه میشه با همه حرف زد. ولی چیزی که پارسال واسه من اتفاق افتاد، این نبود که "نمیشد" ارتباط داشت. بلکه این بود که یواش یواش داشتم می دیدم که "اراده" برای ارتباط برقرار کردن داره کمتر می شه. دیگه کمتر آدم هایی بودن که روزمره بخوام (و بخوان) باهاشون چت کنم. خیلی هم چیز عجیبی نیست، اونا به جای خالی من عادت کردن، منم داشتم یه زندگی جدید با آدم های جدید رو تجربه میکردم. در واقع اون آدم هایی که تو این مرحله دوستی شون سالم می مونه، خیلی باید جای عزیز و بالایی داشته باشن تو ذهن آدم. فکر کنم کمتر کسی جز خونواده بتونه بره تو اون فاز.



Thursday, August 6, 2015

شباهت های زنان و کار های اداری

همراه داشتن پوشه تو آخرین مرحله کارهای اداری، به اندازه به خاطر سپردن تاریخ تولد تولد کار حساس و جزئی ایه. و من به شخصه هر دفعه توش مردود میشم و عواقبش مثل ترکش بهم میخوره!

قضیه این سیستم و نحوه اجازه دادن به دانشجو ها برای خروج از کشور هم همین طوره. وقتی که بخواد بری، خودتم نمی فهمی چجوری میری. می فرستتت میری. اگر هم نخواد نری، یه کاری میکنه که بمیری تا بری. انقدر هم ناراحتت میکنه که دیگه بری و برنگردی.