هفته اخیر یکی از سریع ترین، بهترین و عجیب ترین هفته های
زندگی م بود. سریع به خاطر اینکه از بس کار داشتیم بکنیم روزا عین برق و باد می
رفتن، بهترین به خاطر اینکه تجربه خیلی خیلی خیلی خوبی بود. عجب بودنش چند تا چند
تا جنبه داره: شاید به خاطر اینکه پارسال تو همچین برنامه ای بودم، همه چی واسم
خیلی عادی بود. یعنی حتی از همون روز اول احساس ناراحتی و نا آشنایی نداشتم.
روز اول که آلمان رسیدم، پیدا کردن قطار و اتوبوس مناسب
خیلی سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم. یعنی تقریبا یک ساعت طول کشید تا قطار و
پیدا کنم. اینکه دو تا چمدون غول آسا هم داشتم کمک چندانی نمی کرد. رسیدم به هاستل
و یک روز اول رو کلا کاری نکردم، فقط واسه یه پیاده روی بیرون رفتم. خلوتی شهر
عجیب تو ذوق می زد (هنوزم میزنه).
از فرداش که یواش یواش همه اومدن، دنیای اسپانیایی شروع شد.
پنج نفر از آرژانتین، دو نفر از اسپانیا، دو نفر از کلمبیا و یه نفر از ونزوئلا و
گواتمالا و مکزیک. از بس تعدادشون زیاد بود، بیشتر اسپانیایی می شنیدم تا انگلیسی.
اولش این اذیتم می کرد، ولی بعد یه مدت کشفشون کردم و عاشقشون شدم. فرهنگ بسیار
دوست داشتنی ای دارن، مخصوصا به عنوان دوست. مثلا شاید آدم دوست نداره کسی همکارش
باشه که وقت براش بی اهمیته، ولی کافه رفتن با این آدما رو خیلی خیلی دوست داشتم.
یه شب که با آرژانتینیا بیرون رفتم و تنها کسی بودم که اسپانیایی حرف نمیزد، خیلی
بهم خوش گذشت. همزمان پنج نفر داشتن سر میز داد می زدند و تمام میز های نزدیک ما
بعد چند دقیقه خالی شد. تو یه کلمه خیلی خونگرم بودن، طوری من که آخر هفته حس
میکردم یه چیزی شبیه خونواده رو از دست دادم.
داشتم از روز اول میگفتم، موقع سلام و احوالپرسی اولیه یه
چیزی نظرمو جلب کرد. اینکه هر کسی که می اومد خیلی گرم شروع می کرد به احوالپرسی و
حرف زدن با دیگران. در واقع نیازی به "آیس بریکر" نبود، چون اصلا آیسی
نبود. اینو با روز اول کلاس دانشگاه و کلاس زبانا مقایسه کردم و دیدم چقدر فرق
میکنه. طبعا اینی که جدیدا تجربه کردم رو بیشتر دوست دارم. همه تو اتاق های دو
نفره بودن، به جز من که خیلی خوش شانس بودم چون هم اتاقیم نیومد و من تنها بودم،
چیزی که بعد هیاهوی روزهای شلوغ هفته خیلی لذت بخش بود.
روز دوم که در واقع روز اول شروع رسمی برنامه بود یه کلاس
عالی داشت. کلاسی که فکر کنم بهترین کلاس زندگیم بود: "تیم بیلدینگ".
چهار ساعت و نیم کلاسی که از بریک های وسطش هم ناراحت میشدم. یه کلاسِ کاملا
اینتراکتیو، به همراه بازی های مختلف و انواع کند و کاش های ذهنی. این کلاس نمونه
خیلی خوبی بود که چطوری میشه به روشی که خسته کننده نباشه آموزش داد. در حالت خنثی
این کلاس میتونست سه چهار ساعت پاور پوینت و تئوری کسل کننده باشه، ولی وقتی
اینطوری روش فکر و کار شده بود، هیچکس خسته نشد. آخرین فعالیت بازی هم این بود که
همه مون رو یه پارچه وایسادیم و سعی کردیم که پشت و روش کنیم، بدون اینکه کسی پاشو
رو زمین بیرون از پارچه بذاره. هر کی یه ایده ای گفت و امتحان کردیم و نشد، ولی
خیلی حس خوبی بود که با ایده من تونستیم درستش کنیم. یه چیز دیگه هم تو که کلاس
انجام دادیم، این بود که هر کی یه کارت برداشت که روش یه سوال نسبتا سخت نوشته شده
بود. باید دو به دو با هم حرف میزدیم و جواب سوال خودمون و طرف مقابلو میدادیم. من
با خود مدرس کلاس همگروه شدم و ازش پرسیدم که چه چیزی که بهش افتخار میکنی تو
زندگی ت؟ اونم با یه شوق کودکانه ای گفت این که سعی میکنم "بیرون از جعبه فکر
کنم" و بدون دونستن آدم ها قضاوت مهمی انجام ندم.
دیدار با توماس و رومینا (خواهر و برادر مکزیکی) هم تجربه
جالبی بود. توماس که اهمیتی نمیداد کسی جز من آلمانی نمیفهمه فقط آلمانی حرف می زد
و تو تک تک رفتار ها وکارهاش بی خیالی موج می زد. خواهرش که حدودا نصف جثه خودش
بود هم خیلی جالب بود، ولی توصیفش برام سخته. اون همزمان بی خیال و رها و شر بود.
مثلا یه بطری پیدا کرد و برش داشت (به خاطر اینکه بطری 25 سنت ارزششه)، کاری که
معمولا آدم هایی که از نظر مالی اوکی ان نمیکنه، بعدش چند کیلومتر اون ورتر
انداختش زمین.
بخش جالب دیگه سفر به نانسی بود. رفتیم دانشگاه رو بهمون
نشون بدن و هر کی یه قسمت رو توضیح میداد. ولی از بس لهجه انگلیسی شون افتضاح بود
که ما هیچی نمفهمیدم. آخرش که میگفت خب سوالی ندارین همه در واقع علامت سوال بودیم
ولی نمیتونستیم بگیم طبعا. منم یه سوالو از همه میپرسیدم که آکواردتر نشه و بچه ها
ریسه میرفتن آخراش. در مقایسه با آلمان از نظر امکانات، فرانسه (حداقل نانسی) شبیه
یه ده کوره بود. البته معماری شهر خیلی زیبا و دل نشین بود، طوری که دلم میخواست
ساعت ها تو کافه های کوچیک تو کوچه های تنگ و دنجش بشینم. چیزی که من توی سفرم
دیدم، اروپایی ها به طور اعم و فرانسوی ها به طور اخص خیلی با تقوا و خدا شناسن،
چون روزی به یه فرانسوی گفتن لطفا جلوی دیگران فین نکنین، برین یه جایی که کسی
نباشه که ببینه و بشنوه. دیدن فرداش دوباره اومده فین میکنه، بهش میگن چی شد پس؟
گفت گشتم، ولی هر جا که خواستم در خلوت خویش فین کنم، خدا را یافتم.
از هر چی که بگذرم، از کلوپ کوبایی ها نمیشه گذشت، از بس که
زیبا می رقصند. فرهنگ و رقص لاتینی که برای من خیلی غریبه بود، تبدیل شد به علاقه.
دیدار با نمونه واقعی "شلدون کوپر" در شب آخر هم
آخرین چیزیه که از این هفته می نویسم. جولینیا، هجده ساله، مسلط به شش زبان و در
حال پایان لیسانس در رشته من! یک نرد به تمام معنا. ای کاش حال و حوصله داشتم که خاطره
شو کامل تعریف کنم، ولی حیف که خوابم میاد و فردا صبح باید برم اولین کلاس
دانشگاه.