وقتی تو یه گروه ده نفره ای که همشون دارن تا خرخره مینوشن
دو راه وجود داره، یکی اینکه تو هم همراهشون شی (استغر) یا اینکه پا شی بری.
احتمالا راه دوم راه بهریه ولی راهی نیست که من دیشب انتخاب کردم. نتیجه ش این شد
که اینا چند ساعت داشتن میخندیدن و شوخی میکردن و بعد خیلی یهو جدی شدن و شروع
کردن در مورد رابطه هاشون حرف زدن و تعریف کردن، اونم با یه صداقت عجیب غریبی. یکی
از اینکه یه استاد واسه دیت دعوتش کرده بود خوشحال بود و خیلی جدی از ما
"تیپ" میخواست (منم چرت و پرت میگفتم و اون خیلی با دقت گوش میکرد و
تشکر میکرد"، یکی دیگه گفت هفته پیش با یکی خوابیده بود واسه یه شب، یکی از
دوست دختر روسش تو آلمان میگفت، یه کاپل از کاستاریکا آشنایی شونو تعریف کردن. من
به این فکر کردم که چطور از اولین دوستیم تا الان همه چی تحت تاثیر این بوده که من
میخوام برم/ دارم میرم/رفتم.