Tuesday, December 31, 2013

بی دلیل انگار

 تو یه اتاق تاریک نشستم که تنها روشناییش نور صفحه ی لپ تاپمه. دارم. چند وقته که حال ندارم اتاقمو جمع کنم، و وقتی اتاقمو جمع نمی کنم یعنی ذهن من نامرتبه. حتی برای درس خوندن هم میرم اتاق مهسا.  فقط وقتی جلو لپ تاپمم میرم تو اتاقم. روشناییش که میفته تو چشم دیگه هیچ چی از اتاقو نمی بینیم. دسکتاپم هم همین وضعه. هی دلم می خواست یه طرحی رو کامل کنم و بذارم والپیپرش، ولی چند وقت پیش یه چیز نصفه ونیمه  درست کردم و هنوز که هنوزه حال ندارم عوضش کنم. صبح که از خواب پا شدم، اومدم دسته ی لباسامو از روی صندلی بردارم بذارم رو تخت که چشمم به گیتاری افتاد که یه سانتی متر خاک نشسته بود روش. دلم گرفت یهو. اتاقم پر شده از چیزایی که نمی خوام، ولی جرئت دور انداختنشون رو ندارم. ذهنم هم پر شده از چیزایی که نمی دونم می خوام باهاشون چی کار کنم. کمک گرفتن از دیگران بدترش کرد.از اولش هم می دونستم نباید این کارو کنم. چون هیچ کس اونطوری که من نگاه می کنم نگاه نمی کنه.شاید لازم باشه کاری نکنم. سخت ترین کار هیچ کاری نکردنه برام. الان می فهمم که چرا شلدن همیشه دلش می خواست روبوت باشه.



No comments:

Post a Comment