Friday, January 17, 2014

رستگاری در بیست و هشت دقیقه






-         جمع کن این مسخره بازیارو!
پسر گفته بود که می خواد خودشو بکشه. نه به این دلیل که واقعا می خواست بمیرد، دوست داشت یکی پیدا شه بهش بگه: "نکن". کسی پیدا نشد. با خودش فک کرد از این بدتر می تونه باشه که کسی حتی تهدیدت به خودکشی رو باور نکنه؟ یه تیغ برداشت و برد نزدیک رگش تا باورشون شه. بازم باورشون نشد. دلش می خواست اون یه نفر باورش شه. اون بیشتر از همه باورش نشد. اشک از گونه هاش ریخت پایین. می دونست نمی تونه. کلکش هم نگرفته بود. خجالت زده و سر پایین رفت از اونجا. از پله های مترو آروم پایین رفت. مردم تو رخوت ساعت سه بعد از ظهر منتظر قطار بودن که صدای دنگ بلندی اومد. قطار به شدت ترمز کرد. مردم ولی بی توجه به کسی که خوشو انداخته بود جلو قطار، خوشونو به زور از در رد می کردن.


No comments:

Post a Comment