Wednesday, April 30, 2014

رم، شهر بی دفاع

ماری! ماری عزیز من!


الان که داری این نامه رو می خونی من مایل ها از اینجا دورم. اولش فکر کردم که همینجوری برم، ولی از اونجایی که همیشه پایان ها برام سمبلیک بودن خواستم تو یه نامه همه چی رو برات توضیح بدم. دلم می خواست از چیزایی حرف بزنم که هیچ وقت فرصت نشد بشینیم و با هم تحلیلشون کنیم.

اولین بار یادته کجا دیدمت؟ قطعا یادته. تو با گلوریا و آلبرتینا و لورنزو توی پیتزا فروشی قدیمی لافوچینا نشسته بودین ، همونی که بعدش هم چند بار دوتایی رفتیم. من و لئوناردو هم داشتیم از اونجا رد می شدیم که گلوریا که آشنای قدیمی لئوناردو بود ما رو هم دعوت کرد که با شما ناهار بخوریم. روز آفتابی و گرمی بود، و من که معمولا تو جمع احساس راحتی نمی کردم (هنوزم نمی کنم) نمی خواستم دعوتشو قبول کنم، ولی قبل از اینکه نظرمو بدم لئوناردو منو آورد سر میز شما. داشتین در مورد سینما حرف می زدین و من پیوسته تعجب می کردم که چقدر نظراتت  شبیه منه! وقتی گفتی کارگردان مورد علاقه ت روبرتو روسلینیه داشتم منم وارد بحث شدم. یادته بعدش فقط من و تو بودیم که داشتیم حرف می زدیم؟ تو بیست دقیقه تمام از فیلم ل آمور حرف زدی و من دقیقا همون موقع فهمیدم که مجذوبت شدم. یادته بقیه افراد سر اون میز چجوری نگاهمون کردن وقتی ازم خواستی برسونمت خونتون؟

ماری! تو یه هفته بعدش من به هیچ چی جز تو فک نمی کردم. تاحالا از هیچ کسی انقد خوشم نیومده بودم. شب تا صبح بیدار بودم و لحظه شماری می کردم برای وقتایی که می رفتیم پیاده روی توی خیابون ویاونتو. همه چیز داشت عالی پیش می رفت و من نمی خواستم خرابش کنم. زیادتر از اون دوست داشتم که بتونم باهات حرف جدی بزنم.

روزا همین طوری گذشت و من دلم می خواست همه چیز تا ابد همین طوری بمونه. تا اینکه یه روز ازم نظر خواستی، گفتی که داری با لورنزو دوست میشی. به نظر من چجور آدمی بود؟ لورنزو خیلی جذاب بود. حتی همون موقع که هنوز فیلمساز معروفی نشده بود. مخصوصا با اون سیگارای برگ و ریش های نا مرتبش. وقتی ازم پرسیدی که نظرت چیه مشخص نبود یه طوری شدم؟ همیشه فکر می کردم یه چیزی بین من وتو هست. تو هم فهمیدی یه جوری شدم نه؟ هی ازم می پرسیدی که چته. و خب تو باهوش تر از این بودی که نفهمی چم شده. شایدم می خواستی بهت بگم نه؟ ولی من مغرور بودم و خجالتی ماری.

چند هفته بعدش تو حالت خیلی خوب بود. من هم ازاینکه می دیدم خوشحالی خوشحال می شدم، ولی زندگی برای من اینجا سخت شده بود. دیگه چیزی نداشتم که براش زندگی کنم. شاید به خاطر همین بود که رفتم ناپل تا توی یه عکاسی کار کنم. اونجا که بودم ارتباطم با همه تون کمتر شد.
سال دومی که توی ناپل بودم لئوناردو و گلوریا سه شب اومدن ناپل. ازشون حال تو رو پرسیدم و اونا برام تعریف کردن که چند ماهه که با لورنزو دوست نیستی. می گفتن حالت خیلی بد بوده و نوشته هات از همیشه تلخ تر شده بوده. بعد با یکی دوست شده بودی که من نمی شناختمش. دلم نمی خواست بدونم که کی بود.

ماه پیش بود که فهمیدم با اون هم به هم زدی. دلم طاقت نیاورد. تو این مدتی که اونجا بودم نمی تونستم به هیچ کس جز تو  فک کنم ماریا.در مقایسه با تو همه زیادی معمولی بودن. باید می اومدم و می دیدمت. باید با هم حرف می زدیم.
امروز صبح بود که رسیدم رم. تو هنوز تو همون اتاق کوچک اجاره ای زندگی می کنی. الان که دارم اینا رو می نویسم، پشت پنجره اتاقتم.  من از عصر اینجا ام ماریا. اوایل شب بود، بعد از چهار پنج ساعت که منتظر بودم بیای و دم خونه غافلگیرت کنم،دیدمت که رفتی توی خونه و من نتونستم از جام تکون بخورم. چراغ اتاقتو روشن کردی، و من همونجا وایسادم کل مدت، تا همین چند دقیقه پیش که چراغت خاموش شد. من همش اینجا بودم و داشتم تو رو رو تصور می کردم ماریا. تصورت می کردم که پشت میز کار کهنه ت نشستی، یه سیگار روشن کردی و شروع کردی به نوشتن.
ماریا از عصر دارم فکر می کنم. و الان مطمئن شدم. نباید بر می گشتم. به خاطر همین این نامه را نوشتم و از پنجره اتاقت انداختم داخل. خداحافظ ماری عزیز من.


دوست دار همیشگی تو، آلبرتو




Monday, April 7, 2014

چهار فصل

کتاب های کتابخانه که هیچ وقت خوانده نمی شوند، بسته قرص هایی که تاریخ مصرفشان در ظرف روی کمد می گذرد، فیلم هایی که هیچ وقت در هارد دو ترابایتی دیده نمی شوند، دوستانی در فیسبوک که حتی یک بار تایم لاینشان دیده نمی شود، شماره کسانی که حتی یک بار با آنها تماس نمی گیریم. دکمه F12  کیبورد، دکمه سرچ اندروید، موهای کوتاه پشت گردن تو.



Sunday, April 6, 2014

Marooned

جمعه بود. جمعه ای بود که زندگی با صدای خفه ای سقوط کرد. به همین دلیل بود که جمعه ها از آن به بعد سنگین شدند.

در قسمت "دانلودز" کامپیوترم فولدری به نام "موزیک" تعریف شده. می ترسم پلی کنمشون. می ترسم واردش شوم اصلا. به خاطر همین روز به روز تک آهنگ های داخلش دارن بیشتر می شن. از اون ترس هاست که مطمئن نیستم یه روزی باهاشون کنار بیام. شاید همین جوری بمونه تا آخر عمر. یا حتی با یه Shift Delete  سر و تهشو به هم برسونم.توی فولدر پیکچرز یه آلبوم هایی هست که مدت هاست جرئت نکردم ببینم. توی هارد یازده تا فیلم هست که جرئت نمی کنم ببینمشون.

من بیشتر پشیمونی های زندگیم اینه که چرا فلان کارو کردم. چرا فلان حرفو زدم اون موفع. چرا اون مسجو زدم.. همش بعدش پیشیمون میشم که اگه به طرف زمان می دادم همه چی حل می شد. ولی بزرگ ترین حسرت زندگیم اینه که روزی که باید از بحث کردن و دلیل آوردن جا زدم. من اون شب نشستم و غذامو سرد سرد پشت لپ تاپ خوردم و آهنگ گوش دادم. و وقت گذشت. چند صد روز گذشته ازش؟ چرا یادم نمیره لعنتی؟ چرا هنوز خواب بد می بینم من؟

همیشه تز می دادم که آدم باید مشکلتاشو اول تو خودش حل کنه. اگه از بیرون کمک بخواد صرفا یه مسکنه. ولی الان مدتهاست دارم در به در دنبال مسکن می گردم.

یک "یه روزی" هایی وجود داره تو زندگی همه. تو زندگی من اینه که گوشیمو خاموش کنم. فیسبوکمو دی اکتیو کنم. با آدم ها قطع ارتباط کنم. سریال دیدنو متوقف کنم. و کارای سختیرو بکنم که گذاشتم واسه اون "یه روز". ولی همیشه یه چیز یا یه کس هست که نمی ذاره برم. الان می نویسم اینجا که یادمه. این آخرین بهانه س. اینم از دست اگه رفت، وقتشه.