جمعه
بود. جمعه ای بود که زندگی با صدای خفه ای سقوط کرد. به همین دلیل بود که جمعه ها
از آن به بعد سنگین شدند.
در
قسمت "دانلودز" کامپیوترم فولدری به نام "موزیک" تعریف شده.
می ترسم پلی کنمشون. می ترسم واردش شوم اصلا. به خاطر همین روز به روز تک آهنگ های
داخلش دارن بیشتر می شن. از اون ترس هاست که مطمئن نیستم یه روزی باهاشون کنار
بیام. شاید همین جوری بمونه تا آخر عمر. یا حتی با یه Shift
Delete سر و
تهشو به هم برسونم.توی فولدر پیکچرز یه آلبوم هایی هست که مدت هاست جرئت نکردم
ببینم. توی هارد یازده تا فیلم هست که جرئت نمی کنم ببینمشون.
من
بیشتر پشیمونی های زندگیم اینه که چرا فلان کارو کردم. چرا فلان حرفو زدم اون
موفع. چرا اون مسجو زدم.. همش بعدش پیشیمون میشم که اگه به طرف زمان می دادم همه
چی حل می شد. ولی بزرگ ترین حسرت زندگیم اینه که روزی که باید از بحث کردن و دلیل
آوردن جا زدم. من اون شب نشستم و غذامو سرد سرد پشت لپ تاپ خوردم و آهنگ گوش دادم.
و وقت گذشت. چند صد روز گذشته ازش؟ چرا یادم نمیره لعنتی؟ چرا هنوز خواب بد می
بینم من؟
همیشه
تز می دادم که آدم باید مشکلتاشو اول تو خودش حل کنه. اگه از بیرون کمک بخواد صرفا
یه مسکنه. ولی الان مدتهاست دارم در به در دنبال مسکن می گردم.
No comments:
Post a Comment