مدت ها بود دلم می خواست از خودکشی و تغییر دیدگاه خودم بهش
بنویسم. ولی مثل تمام کارهایی که حال ندارم شروع کنم به تعویق می انداختمشون. از
فرط بیکاری امشب تا ساعت 2 بشه و اینترنت بخواد خودش رو مهیا کنه واسه رایگان
دادن، شروع می کنم به نوشتن.
تا نوجوونیم تنها ایده م در مورد خودکشی این بود که چه کار
بدی و چرا باید طرف این کارو بکنه؟ میره جهنم واسه همیشه و دیگه هم در نمیاد. تا
اینکه دختر خاله کوچکتر از خودم، ناخواسته با متد "به هیچ وجه این کتاب رو
نخون" باعث شد شروع کنم به صادق هدایت خوندن. علاوه بر لذت بی انتهای من در
اون دوران از کتاب خوندن، خوندن نویسنده ممنوعه و طرد شده ای مانند صادق هدایت یه
تیپ از من می ساخت. تیپی که باهاش جلوی دوستام، فامیل و معلام باهاش پز می دادم.
پز می دادم که شما ها که مشغول بازی با خود و کامپیوترتون هستین، من دارم کتاب می
خونم. اون هم نه فریبا وفی و زویا پیرزاد، بلکه صادق هدایت. این صادق هدایت خوندن
با یه فاصله چند ساله کشید به خوندن هرچی کافکا که دستم می اومد. ولی تاثیر اون
دوران صادق هدایت واسه من این بود که برای اولین بار میدیدم کسی رو کی درک می کنم خودکشی
کرده. اون هم نه یک بار. پر از سوال بود واسم که مگه ممکن چی بشه که یه نفر بزنه
زیر همه چی؟ من وقتی می زدم زیر همه چی، بازم منتظر بودم یکی بیاد سراغم. با مربی
بسکتبالم هم که قهر کردم، از این که با واسطه بهم گفت برگرد دلم غنج زد. پس چی
میشه که یه نفر، مهم ترین چیزش که خودش باشه رو بخواد "ول" کنه؟ با این
وجود یادم میاد زمان هایی رو که فکر می کردم بهش. خیلی از دور بهش فکر می کردم.
فیلم دیدن مدت هاست واسه من تجربه تاثیر گذاری نبوده. ولی
وقتی فیلم های کیشلوفسکی رو دیدم، تونستم درک کنم که چی میشه که یه نفر می تونه
خودشو بکشه. حس دردناک همذات پنداری با شخصیت ها، بی رنگیِ عجیب غریب و آشنای اون
سالهای لهستان، و موسیقی های تحریک آمیزش به من قبولوند که می شه یه نفر خودکشی
کنه. بالاتر از اون، مثال هایی می زد و برای من رفتار اون آدم ها خیلی غیر قابل
قبول نبود. می فهمیدمشون.
نزدیک ترین باری که بهش بودم رو یادم میاد. یادمه چه قدر
جدی بودم. چه قدر الان برام پوچ و مسخره س دلیلش. حتی خیلی جدی به راه هاش فکر می
کردم. تهِ تهش هم که بهش نگاه می کنم دلم نمی خواست اون لحظه همه چی رو ول کنم
برم. انگار دلم می خواست یه لحظه بمیرم، و بعد سریع برگردم. بهش بگم دیدی؟ من به
چیزِ دیگه ای وابسته نیستم. دلیلش مهم نیست. فقط خیلی نزدیک شده بودم. مهم ترین
چیزی که باعث شد عملی نشه این بود که دلم نمی خواست خانواده م اذیت شه. اگه می شد
از حافظه شون برا همیشه پاک شم، شدنی تر به نظر می اومد. ولی تصور واکنششون برای
همیشه فکرشو از ذهنم ریخت بیرون.
یک راهی هست برای کسی که واقعا به ته خط می رسه. اونم اینه
که زندگی شو وقف کنه. آدم های محتاج محبت ان و کمک و توجه. اگه به جایی رسیدی که
می خوای زندگیت تموم شه، زندگی تو واسه خودت تموم کن و واسه دیگران زندگی کن. با
محبت کردن بهشون نه تنها خودت جون میگیری، کمک هر چند خیلی کوچیکی می کنی بهشون
برای اینکه کمتر درد بکشن رضا.
ده دقیقه مونده به دو. من برم آماده شم.
No comments:
Post a Comment