Saturday, January 2, 2016

Suomi

اگه یه روز بخوام واسه یکی توضیح بدم که سفر رفتن چرا باعث رشد آدم میشه، سفر فنلاند رو مثال میزنم. (جریان نامنظم ذهنیم منو یاد این جمله از صفا انداخت که بهم گفت تو مایوس ترین آدمی هستی که تا به حال دیدم، اگه داری میخونی عمه ت مایوسه). آره برگردیم به سفر. سفر یه یوکوسنگی و  خانه ای این د میدل آف نو ور. تجربه خوابیدن با پونزده نفر همسن و سال خودم تو یه خونه تو یه شهر خیلی خیلی کوچیک میتونه خیلی جالب باشه، ولی در مقابل اتفاقات بعدی به نظر عادی میاد. یکیش اینکه دوستم پشت تلفن داشت ازم آدرس میگرفت و بدون اینکه بدونه من کجای اون شهرم، از پنجره منو دید و از تو ماشینش برام دست تکون داد. برای منی که سال نو میلادی رو تا به حال جشن نگرفته بودم و اکثرا توجهی هم بهش نمیکردم، بهترین راه حل برای جبرانش میتونه دو بار جشن گرفتن تو یه سال باشه. یه رودخونه سوئد و فنلاند رو جدا میکنه که تو سرمای ژانویه میشه با ماشین رفت روش. وقتی رسیدیم اونجا، پونزده دقیقه مونده بود به سال نو به وقت فنلاند، واسه همین سعی کردیم رو یخ رودخونه بدویم تا برسیم به فنلاند. اولش دست نینون رو گرفتم که نیفتم، ولی وقتی وسط راه سه تا فرانسوی شروع کردن به دویدن ازشون عقب افتادم. تقریبا صد قدم دیگه رو یخ سرسره مانند که رفتم مبهوت منظره شدم: تو تاریکی مطلق بین دو فنلاند و سوئد روی یه رودخونه یخ زده وایساده بودم و دو طرف ش میشد مردمو دید که آتش روشن کرده بودن، ولی اون وسط خیلی تاریک بود. آسمون هم مثل همیشه یه طرف کبود داشت که هر دفعه دیدنش باعث میشه نتونم چشممو برگردونم. زل زده بودم به آسمون و پیچ رودخونه که یهو صدای آتیش بازی بلند شد. حدودا ده متر اونور شروع کرده بودن به آتیش بازی به مناسبت سال نو. برگشتم به سوئد. مردم داشتن با آهنگ کنسرت زنده دو تا دختر می رقصیدن، احتمالا بهترین رقصی که میتونستم تصور کنم. آدمایی از سوئد، عراق، ایران، فرانسه، کانادا، آلمان، اسکاتلند و.. همه داشتن با یه خوشحالی بچه گونه ای با هم می رقصیدن. یکی از عراقی ها ازم پرسید کجایی ای و وقتی بهش گفتم ایران، گفت ما تو کمپون ایرانی هم داریم. دلم درد گرفت یه لحظه که یه ایرانی چرا باید ول کنه بیاد "کمپ". سوریه ای ها یا عراقی ها یا افغانستانی ها برای حفظ جونشون میان و ایرانیا... نمیدونم. ولی خب اون لحظه مهم نبود، همه اون لحظه شاد بودن و همین مهم بود.
بعضی موقع ها که میرفتیم سفر، وسط جنگل و برف یه متری یه خونه رو میبینم که چراغش روشنه و همیشه با خودم فکر میکردم اینا چجوری اینجا زندگی میکنن. جایی که فردا شبش خوابیدیم، شصت کیلومتر از نزدیک ترین بیمارستان یا بانک یا داروخانه فاصله داشت. صاحب خونه مون یوکا، مسیحِ 33 ساله بلک متال هد، همیشه های بود و علفشو تو یه اتاق تو خونه ش می کاشت. سه تا سگ و دو تا گربه و چهار تا بز و یه گله رین دیر داشت. توی اتاق خوابی که مهمونا میخوابیدن یه درام ست با گیتار برقی گذاشته بود. این و صد تا فاکتور دیگه باعث شده بود که خونه ش با فاصله عجیب ترین خونه ای شده بود که تا به حال دیده بودم. چندین تا مهمون دیگه هم مثل ما اونجا بودن، پائولو و دو تا استفانو از ایتالیا، کتی از استرالیا، احسان از ایران و الکس از استرالیا، عجیب ترین ترکیب ممکن. ایتالیایی ها از جنوب اومده بودن تا لپ لندو تو زمستون ببینن. کتی 2.5 بود که کل اروپا رو داشت میگشت و تو آلمان احسانو دیده بود و با هم اومده بودن اینجا. الکس هفت ماه بود که سفر میکرد و نمیدونم که چند وقت بود که اونجا بود. احتمالا اگه ترس ناخودآگاهم از سگ و گربه نبود خیلی بیشتر تو خونه حس راحتی میکردم. دو ماه قبل یه فرانسوی با دوچرخه اومده بود اینجا و توی یه کلبه دم رودخونه زندگی میکرد. خیلی دوست داشتم ببینمش، ولی وقتی رفتیم اونجا نبود. کلبه ش اثری از تکنولوژی نداشت، آب و برق و گرمایی وجود نداشت. خورشید هم که به زور یک ساعت تو آسمونه. یوکا گفت که احتمالا تا مارچ میخواد اونجا بمونه. حرف زدن با تک تکشون یه تجربه عجیب و در عین حال لذت بخش بود. پائولو ایجنت بسکتبال بود، کتی کتاب های "اوشو" میخوند و الکس همش نقاشی های سایکدلیک میکشید. یوکا قطعا با فاصله متفاوت ترینشون بود، یه پرچم سیاه با یه آ ی قرمز از خونش آویزون بود، دوست دخترش بعد از جدایی شون زنگ بود پلیس بیاد بگیرتش، صبح روزی که می رفتیم با یه خرگوشی که از تصادف با ماشین مرده بود رو آورد تو خونه، و می گفت دنیا به آدم های پسیو نیاز داره تا آدم هایی که همش میخوان بجنگن تا یه چیزی رو به دست بیارن. بهترین جمله ای که شنیدم ولی از یکی از استفانو های میلانی بود:


" اراسموس یه سال از زندگی ت نیست، کل زندگیت تو یه ساله"







2 comments: