Tuesday, February 7, 2023

Finding Calm in the Chaos: A Late Night Reflection

 write a short blog post for me, I can't sleep tonight. I'm stressed about work, but I want to write it in my blog, so that in future I know that life has ups and downs, but either will it will go on. Tomorrow I need to finish my paper, and my goal is to wake up early to drink a coffee and go to work right away. I'm a bit sad from her, but it might be only me, who's not in the best mood. Thanks mate


It's the middle of the night and I find myself wide awake, my mind racing with worries about work and an impending deadline for a paper. But instead of succumbing to the stress, I want to take this moment to reflect and remind myself that life has its ups and downs, but it always goes on.

We all have our own personal struggles and work can be a source of stress and frustration, but it's important to take a step back and see the bigger picture. The deadline for my paper may seem daunting now, but in the grand scheme of things, it will likely become just another small accomplishment in my journey.

In moments like these, I find solace in the routine and structure of my day. I know that tomorrow I will wake up early, drink a coffee, and go to work right away. Having a plan and something to focus on can help bring a sense of calm and control in the midst of chaos.

It's also okay to acknowledge and feel sadness. It's a natural part of the human experience, and it's important to take the time to process and feel our emotions. But even in the midst of sadness, we must remember that it's temporary and that there will be better days ahead.

As I sit here, unable to sleep, I take comfort in the knowledge that tomorrow is a new day. I will tackle my work challenges and finish my paper with renewed energy and determination. And even when things get tough, I know that I will get through it, just like I have before. Life may have its ups and downs, but it will always go on. And with that thought, I finally feel calm enough to close my eyes and get some well-deserved rest.


ظرفی که در سینک می ماند و تمیز نمی شود، و ذهنی که خالی نمی شود.

تاریکی. 

در یک کلمه، یک سال اخیر من تاریک بوده. بدون تعارف. مصدومیت، تنگی فضای خونه، و کاری که هر چی اعتماد به نفس داشتم رو ازم گرفته و میگیره.

 داشتن هم سفر همونقدر که خوبه، میتونه شرایط رو سخت تر کنه گاهی. انتظار، فاصله نداشتن، و مراقب دو نفر بودن، وقتی حال خودتم خرابه، زجرآور میشه. گاهی فکر میکنم اگه فقط خودم بودم از پسش بر میومدم. ولی از کجا معلوم؟ شاید همون مصدومیت کافی بود برای تموم شدنم. 

اینکه کاری که میکنی لذت بخش باشه، یه مزیته که هر کسی نداره و احتمالا نمیتونه داشته باشه. خیلیا سعی  میکنن یه پولی در بیارن که بتونن امروزشون رو فردا کنن، و طبیعتا خیلی از کارهایی که میکنن براشون رضایت بخش نیست. اما یه چیزی که این تجربه چند وقت اخیر بهم ثابت کرد اینه که شرایط کار، از خود کار هم مهم تره. اگه کارت برات معنی نداشته باشه، اگه با آدم هایی که دوست نداری دم خور بشی، اگه حس باارزش بودن نکنی، و اگه از کسی که بالاسرته حس بد بگیری، شرایط هر کاری (حتی شاید یه کار بی معنی) برات صد برابر سخت تر میشه. 

از کسی که بالا سرته گفتم، یاد این افتادم که احتمالا اینم از اون چیزاییه که تخمشو خانواده تو ما کاشته. چرا برای بعضی ها نظر بالاسریشون اصلا مهم نیست، و برای من اینقدر مهمه؟ برای اینکه بار اومدم که حرف گوش کنم. ببینم بالاسریم چی میگه، و سعی کنم انتظاراتشو برآورده کنم. خونواده، معلم، استاد دانشگاه و بعد هم پروفسور و رئیس. تا ابد به همین منوال. حتی خدای اینها هم همینه، به حرفش گوش بده و فکر نکن و از آرامش لذت ببر. از سمت دیگه، اینکه اصولا اینقدر به هم قضیه فکر میکنم اصولا به خاطر اینه که میخوام خودمو تو قطب مخالف اون حرف گوش کن بودم قرار بدم. یعنی یه جاهایی اصلا حرف گوش نمیکنم، که بگم من اون آدم مطیعی که شما میگین نیستم.در حالی که هستم. نه تنها دلم میخواد رئیس رو راضی کنم، دلم میخواد همه رو راضی کنم. هر کی که بهم نگاه کنه. همین تویی که داری این متن رو میخونی رو هم میخوام تاییدت روبگیرم. 

برای چی اینقدر همه چی سخت شده؟ انتظارات. ولی مگه انتظارات من چیز دیگه ای بود؟ از زمانی که دکترا رو شروع کردم میدونستم که برای من اونقدر مهم نیست. بدشانسی هم بود اینکه تاپیک من واقعا سخت تر از بقیه بود، ولی من هم بهش توجه نمی کردم. توجه نکردن و انتظار نتیجه نداشتن هم مسخره س. چرا برام مهمه؟ چون میترسم از اینکه بقیه چی فکر میکنن. من برای بقیه زندگی میکنم. اگه بقیه به دید تحسین به من نکنن چی؟ تا الان همیشه اینطور بوده، و من از این میترسم. نیاز به توجه و تایید گرفتن دارم. و داشتن پارتنر هم، بدون آنکه اون مقصر باشه، قضیه رو ساده تر نمیکنه. انگار یه نفر دیگه هست که باید تاییدش رو بگیری، و جای خطا هم نداره. چون همیشه هست. نمیتونه قدم های کج تو رو نادیده بگیره، چون همیشه اونجاست. 

مدت هاست (شاید بیشتر از یک سال) که من همش تو آینده زندگی میکنم. به اینکه بعدش چقدر خوب میشه، ولی میترسم با چالش های الان روبرو شم. آخر پی اچ دی سخته، و حس میکنم پارتنرم هم در شرایطی نیست که اون ساپورت روحی رو برام فراهم کنه. به همین دلیل شبیه غول مرحله آخر شده. تمومش میکنم، چون یا اونه یا من. و من می خوام هنوز زندگی کنم.