Tuesday, February 7, 2023

ظرفی که در سینک می ماند و تمیز نمی شود، و ذهنی که خالی نمی شود.

تاریکی. 

در یک کلمه، یک سال اخیر من تاریک بوده. بدون تعارف. مصدومیت، تنگی فضای خونه، و کاری که هر چی اعتماد به نفس داشتم رو ازم گرفته و میگیره.

 داشتن هم سفر همونقدر که خوبه، میتونه شرایط رو سخت تر کنه گاهی. انتظار، فاصله نداشتن، و مراقب دو نفر بودن، وقتی حال خودتم خرابه، زجرآور میشه. گاهی فکر میکنم اگه فقط خودم بودم از پسش بر میومدم. ولی از کجا معلوم؟ شاید همون مصدومیت کافی بود برای تموم شدنم. 

اینکه کاری که میکنی لذت بخش باشه، یه مزیته که هر کسی نداره و احتمالا نمیتونه داشته باشه. خیلیا سعی  میکنن یه پولی در بیارن که بتونن امروزشون رو فردا کنن، و طبیعتا خیلی از کارهایی که میکنن براشون رضایت بخش نیست. اما یه چیزی که این تجربه چند وقت اخیر بهم ثابت کرد اینه که شرایط کار، از خود کار هم مهم تره. اگه کارت برات معنی نداشته باشه، اگه با آدم هایی که دوست نداری دم خور بشی، اگه حس باارزش بودن نکنی، و اگه از کسی که بالاسرته حس بد بگیری، شرایط هر کاری (حتی شاید یه کار بی معنی) برات صد برابر سخت تر میشه. 

از کسی که بالا سرته گفتم، یاد این افتادم که احتمالا اینم از اون چیزاییه که تخمشو خانواده تو ما کاشته. چرا برای بعضی ها نظر بالاسریشون اصلا مهم نیست، و برای من اینقدر مهمه؟ برای اینکه بار اومدم که حرف گوش کنم. ببینم بالاسریم چی میگه، و سعی کنم انتظاراتشو برآورده کنم. خونواده، معلم، استاد دانشگاه و بعد هم پروفسور و رئیس. تا ابد به همین منوال. حتی خدای اینها هم همینه، به حرفش گوش بده و فکر نکن و از آرامش لذت ببر. از سمت دیگه، اینکه اصولا اینقدر به هم قضیه فکر میکنم اصولا به خاطر اینه که میخوام خودمو تو قطب مخالف اون حرف گوش کن بودم قرار بدم. یعنی یه جاهایی اصلا حرف گوش نمیکنم، که بگم من اون آدم مطیعی که شما میگین نیستم.در حالی که هستم. نه تنها دلم میخواد رئیس رو راضی کنم، دلم میخواد همه رو راضی کنم. هر کی که بهم نگاه کنه. همین تویی که داری این متن رو میخونی رو هم میخوام تاییدت روبگیرم. 

برای چی اینقدر همه چی سخت شده؟ انتظارات. ولی مگه انتظارات من چیز دیگه ای بود؟ از زمانی که دکترا رو شروع کردم میدونستم که برای من اونقدر مهم نیست. بدشانسی هم بود اینکه تاپیک من واقعا سخت تر از بقیه بود، ولی من هم بهش توجه نمی کردم. توجه نکردن و انتظار نتیجه نداشتن هم مسخره س. چرا برام مهمه؟ چون میترسم از اینکه بقیه چی فکر میکنن. من برای بقیه زندگی میکنم. اگه بقیه به دید تحسین به من نکنن چی؟ تا الان همیشه اینطور بوده، و من از این میترسم. نیاز به توجه و تایید گرفتن دارم. و داشتن پارتنر هم، بدون آنکه اون مقصر باشه، قضیه رو ساده تر نمیکنه. انگار یه نفر دیگه هست که باید تاییدش رو بگیری، و جای خطا هم نداره. چون همیشه هست. نمیتونه قدم های کج تو رو نادیده بگیره، چون همیشه اونجاست. 

مدت هاست (شاید بیشتر از یک سال) که من همش تو آینده زندگی میکنم. به اینکه بعدش چقدر خوب میشه، ولی میترسم با چالش های الان روبرو شم. آخر پی اچ دی سخته، و حس میکنم پارتنرم هم در شرایطی نیست که اون ساپورت روحی رو برام فراهم کنه. به همین دلیل شبیه غول مرحله آخر شده. تمومش میکنم، چون یا اونه یا من. و من می خوام هنوز زندگی کنم. 

No comments:

Post a Comment