Saturday, August 23, 2014

سفرنامه: قسمت چهارم


هرچی بیشتر ایرانی می بینم بیشتر مطمئن میشم که چقدر قضاوت هاشون غلطه. یعنی اصلا به پرت و پلا کشیده می شه گاهی. مثلا یه نمونه اش : " آره اینجا مثل ایران نیست که. تو رو خدا دیدی؟ اینجا یک نفر هم اینجا آیفون نداره. تو ایران تقریبا دست همه آیفون هست!!!" و از این می خواست نتیجه بگیره که ما مردم ظاهر بینی هستیم و اینا. در واقع انگار همون نتیجه رو تو ذهنش داشته و اومده اینجا که براش مصداق پیدا کنه. و گرنه نه اینجا آیفون خیلی کمه، نه تو ایران دست همه هست. و صدالبته مشخصه که اینجا مردم اولویت هاشون برای پول خرج کردن متفاوته و به اندازه ما چشم و هم چشمی ندارن، ولی اینجور حرف زدن های عجیب و غریب باعث میشه که تصورات کاملا متفاوتی از خارج برای کسانی که تو ایران زندگی می کنند پیش بیاد. نمونه ش خود من که مطئن بودم بارها با نژادپرستی مواجه خواهم شد. و نمونه دیگه و خنده دار ترش اون دوستم که چون بهش گفته بودن غذاها تو خارج خیلی مزخرفه، برداشته بود 9 کیلو برنج با خودش آورده بود تو هواپیما و اضافه بار خورده بود.
کلا وقتی به عنوان یه بی طرف هماهنگی رفتار ایرانی ها رو با بقیه جامعه می سنجم معمولا احساس غرور که نمی کنم که هیچ، یه کوچولو شرم زده هم می شم. نمونه رفتار هایی که من معمولا از ایرانی ها می بینم شوخی های عجیب و غریب و گاها زننده س، مخصوصا وقتی توی جمعی باشن که چند تا ایرانی دیگه هم باشه. از آب ریختن رو هم دیگه گرفته تا کارهای بی مزه تری مثل پیاده رو رو بستن. تو یکی از سفرا یه دختره که نمی دونست من هم ایرانیم، یواشکی داشت به من می گفت که چرا این ایرانی ها اینجوری می کنن؟! و وقتی که بطری آب رو قاطی آشغال های دیگه می انداختن که قابل بازیافت نبود، بقیه به طور عجیبی نگاهشون می کردن و حتی یک زن با فریاد یه چیزایی گفت که خوشبختانه نفهمیدم. مسخره کردن ظاهر دیگران هم که تا دلتون بخواد پیدا میشه، از سیاهپوست بودن یکی تا "شبیه دخترا" بودن یه پسر شرق آسیایی. جالبه که همین آدما وقتی یکی در مورد ایران ازشون یه چیزی میپرسه چنان با افتخار از فرهنگ مردم و امکانات کشور حرف می زنن که من خودم شاخ در میارم. معمولا بس هم نمی کنن. یعنی من خودم یک مورد دیدم که یکی در مورد "کباب ایرانی" پرسید و طرف حدود بیست دقیقه براش حرف زد و آخرین جملاتش هم این بود ک ما از اعراب متنفریم!

این جور مسائل البته اصلا چیز جدیدی نیستن، تو ایران هر روز صد برابر بدترشو می بینیم. ولی انگار وقتی این رفتارا کنار رفتار بقیه جامعه قرار می گیره، کنتراستش زیاد می شه و تو چشم می زنه.




Tuesday, August 19, 2014

سفرنامه: قسمت سوم

الان سرکارم به همین دلیل وقت ندارم بنویسم زیاد. فقط اینکه توی این سفر تصور من خیلی فرق کرد نسبت به مردمی که اینجا زندگی می کنن. قبلش فکر می کردم آدمهایی نژادپرستِ مغرورِ آفنسیوی باشن. ولی الان فکر می کنم آدمهای منطقی و تنها و آنتی سوشالی هستن.






Wednesday, August 13, 2014

سفرنامه، قسمت دوم

من اگر بتوانم هر از چند گاهی دکمه پاز زندگی رو می زنم، و میبینم که چقدر مسیرم از اون چیزی که میخواستم طی کنم انحراف داشته. بعد تلاش می کنم برگرده به سمت اصلی. بعد دوباره میره تا دفعه بعدی. سرعت ویران کننده زندگی باعث میشه خیلی چیزا یادم بره. و جدیدا فهمیدم وقتی تنها ترم این پازها تو بازه های طولانی تری اتفاق می افتند. این ترس بهم اضافه شده که اگه قرار باشه تنها زندگی کنم، یواش یواش دیگه نتونم پاز کنم.
اتاقم و کامپیوترم همیشه ذهن منو نشون میدن. وقتی اون دو تا مرتبن یعنی ذهن منم مرتب و طبقه بندی شده س. و الان اتاقم یک ملغمه ی خالصه. الان حدودا یه ماهه که می خوام هرچی خریدم رو بذارم پیش هم ببینم چی خریدم و اینا. ببینم چیز دیگه ای می خوام یا نه. ولی خب وقت نمیشه...عب نداره. بذارم این بیست روزم با تنبلی بگذره،..چون آرامش کامل قرار نیست بیاد اینجا، نمی خوام تلاش کنم واسه یه آرامش نصفه و نیمه. ( آرامش فکری قطعا منظورمه)

از معایب اینترنت پرسرعت اینه که دیگه یادم رفته موزیک های توی لپ تاپم چیا هستن. همه چی از یوتیوب پلی می کنم.فیلم و اینا هم که میشه مستقیم دید، یعنی هنرِ دانلود کردن علاوه بر غیرقانونی بودن، بی استفاده س. به جای سریال دیدن میشم یوتیوب می بینم. به نظرم مفید تره. بعضی بحث های جالب داره که مدت ها بود می خواستم گوش کنم بهشون و تو ایران وقت نمیشد. هر لینکی که باز می کنم، سه چهار تا از ویدیو های کناریشم برام جذابه. واسه همین یهو به خودم میام میبنم دو ساعته جلو لپ تاپم، هشتاد تا هم تَب بازه. هر چیز اعتیاد آوری برا من اذیت کننده س. می دونم اگه قرار باشه مدت طولانی اینجا زندگی کنم تلاش می کنم برای عوض کردن این سبک زندگی.


به این فکر می کردم که آیا مردمِ اینجا از ایرانیا خوشحال ترن؟ و نمی تونم واقعا بگم آره. منی که هر دو جا رو تجربه کردم تا حدی، اینجا آدم شادتریم. ولی فکر نمی کنم مردم اینجا در کل از ایران شادتر باشن..نه چرت گفتم. اینجا مردم عادی ان. تو ایران همه جا میشه آدم افسرده و بی اعصاب پیدا کرد. اینجا خب قطعا کمتره. ولی یه چیز دیگه اینجا هست. اونم تعداد زیادی آدم عجیب و غریبه. نمی دونم واقعا چرا. دلیلی براش پیدا نمی کنم. برای اینکه دقیقا بگم منظورم چه جور آدماییه، هم خونه های خودم رو مثال می زنم. یه دوست دختر دوست پسر هستن که با هم زندگی می کنن، خیلی آدم های خوبین و اینا. باهاشون خیلی معاشرت می کنم. یه دوست دختر دوست پسر دیگه هستن که دقیقا نقطه عکس اینان. این زوج دومی روانشناسی میخونن، ولی توانایی ارتباط برقرار کردن رو ندارن. من تو کل این چهل روز پنج بار دیدمشون و اوج حرف زدنمون سلام علیک بسیار آکواردی بوده که از سمت من شروع شده. فقط با من هم اینطوری نیستن ها. یه دختر دیگه هم هست که بیولوژی می خونه فکر کنم، این از اون دو تا اجتماعی تره، ولی اینم کلی مشکل داره گویا. مثلا با هم گاهی شبا ورقی چیزی که بازی می کنیم گاهی مثلا یک ساعت بدون حرف زدن بازی میکنه. ما سه نفر دیگه همش داریم تو سر و کله هم میزنیم. یکی دیگه هم هست که تو ظاهر خیلی اوکی و مهربون و اجتماعیه، ولی یه سری کارای عجیب می کنه. مثلا روز سوم بود که من دیدم رفت تو اتافش، یک دقیقه بعدش من رفتم در زدم، درو باز نکرد. بعد تو فیسبوک یه مسج بهش زدم که فلانی؟ بعد بازم جواب نداد. فرداش دیدمش که چرا درو باز نکردی من اون همه در زدم؟ گفت ببخشید رفته بودم بیرون...قطعا اولش که آدم غریبه س احساس می کنی خب اینا با من به عنوان خارجی مشکل دارن شاید، مشکل هم نه حالا، ناآشنام براشون. ولی می بینیم که این رفتارای عجیب بین خودشون هم هست. و حتی بیشتره.

 آره. قضاوت کردن آدما ، اونم انقدر ساده نه کار خوبیه نه اصلا شدنیه. ولی یه چیزی اینجا غلطه. نمی فهمم چی.






Tuesday, August 5, 2014

سفرنامه، قسمت اول

دقیقا یک ماه پیش با استرس شدید و بعد پنج بار عوض کردن بلیت هواپیما اومدم. و انگار تو یه استخر شلوغ باشه آدم و یهو بپره تو آب... داخل آب هیچی صدایی نبود. آرامش کامل.

قضاوت یک ماهه آدم از زندگی تو یه کشور دیگه نمی تونه به هیچ وجه ملاک خوبی برای مقایسه با زندگی بیست ساله تو ایران باشه، ولی آدم ناخودآگاه قضاوت می کنه. ناخودآگاه مقایسه می کنه، لحظه به لحظه دارم این کارو می کنم. و این نوشته یه جور مقایسه کاملا سطحیه، و هیچ ادعایی نداره که حرقی که می زنه کاملا درسته.



شاید مهم ترین شهود برای من ایرانی هایی بودن که اینجا زندگی کردن. منظورم اونایی نیست که مثل من برای یه مدت کوتاه اومدن، اونایی رو میگم که دارن اینجا درس می خونن یا زندگی می کنن. از بین سه چهار نقری که دیدم هیچ کدوم راضی راضی نبودن. حتی راضی هم نمیشد گفت بهشون. دلتنگ ایران بودن اکثرا و می گفتن خیلی فرقی نداره. ولی به دو دلیل حرفاشون خیلی تو قضاوت من تاثیر گذار نبود. اولیش اینکه از مقایسه ی یه جمع ده پونزده نفره ی ایرانی با کلی آدم از تمام نقاط دنیا این حس بهم دست داد که چقدر غرغرو بودیم. با هر کی حرف می زدم از اینکه چقدر کشتی سواری روی رودخونه خوبه حرف می زد و ایرانیا کل مدت داشتن ناله می کردن که 65 یورو دادیم فقط واسه یه کشتی سواری؟! نمی خوام تعمیم بدم به همه، ولی حداقل اون جمع انگار نمی تونستن شاد باشن، غریبه ن انگار باهاش. دلیل دوم هم اینتگراسیونه. یعنی این آدمایی که من دیدم توی عادت کردن به جامعه اطرافشون موقق نبودن، حداقل من توی یک ماه زندگیم تو اینجا ازشون موفق تر به نظر میام. یعنی کسی که شش ساله اینجا درس می خونه و هنوز زبانشون رو بلد نیست یعنی نمی خواد با آدما ارتباط برقرار کنه. مهم ترین اصل برای اینکه بهت به چشم یه خارجی نگاه نکنن اینه که خودت بخوای که اینطوری بشه، و این آدمایی که من دیدم نمی خواستن.


قسمت بعدیش رفاهه. مقایسه رفاه تو ایران با اینجا سخته، چون سبک زندگی خیلی فرق می کنه. وقتی کسی برای خرید خونه و تلویزیون و لباسشویی و اینا پول نمیده، خب کلی پول میمونه واسه چیزای دیگه. و مهم تر از اون این که وقتی همچین چیزایی ارزش نیست (دارم در مورد قشر دانشجو حرف می زنم) همه "می تونن" زندگی  نسبتا مشابهی داشته باشن. پس این طور که من دیدم خیلی رفاه مطرح نیست، یعنی چیزی نیست که  بهش آدم بخواد فک کنه. یه چیز جالب تفاوت قیمت ها با ایرانه. به لطف تورم عجیب غریب چند سال اخیر که خب مشخصا با پول کم ارزش شده ما همه چی گرونه. ولی وقتی نسبت قیمت جنس ها به درآمد رو مقایسه می کنم، تفاوت به دست میاد. مثلا لباس و حمل و مواد غذایی مثل گوشت و لبنیات و سبزیجات خیلی ارزون و حمل و نقل بسیار گرونه! سفر کردن معمولا بسیار پرهزینه س، حتی داخل شهر. توی شهرهای بزرگ مثل مونیخ که تقریبا وحشتناکه. واسه همینه که دوچرخه بسیار بسیار معموله. حتی افراد مسن هم معمولا از دوچرخه استفاده می کنن. چند روز پیش یه پیرمرد و پیرزن به شدت سالخورده رو دیدم که داشتن با هم دوچرخه سواری می کردن. با خودم فکر می کردم که اگه این دو تا تو تهران زندگی کرده بودن چی به سرشون اومده بود... یا مثلا هزینه ازدواج و طلاق بسیار زیاده. خود مراسم نه، منظورم هزینه بوروکراسی اداریه. به طوری که شنیدم بعضیا جدا زندگی می کنن، ولی طلاق نمی گیرن تا این هزینه رو پرداخت نکنن.