Wednesday, August 13, 2014

سفرنامه، قسمت دوم

من اگر بتوانم هر از چند گاهی دکمه پاز زندگی رو می زنم، و میبینم که چقدر مسیرم از اون چیزی که میخواستم طی کنم انحراف داشته. بعد تلاش می کنم برگرده به سمت اصلی. بعد دوباره میره تا دفعه بعدی. سرعت ویران کننده زندگی باعث میشه خیلی چیزا یادم بره. و جدیدا فهمیدم وقتی تنها ترم این پازها تو بازه های طولانی تری اتفاق می افتند. این ترس بهم اضافه شده که اگه قرار باشه تنها زندگی کنم، یواش یواش دیگه نتونم پاز کنم.
اتاقم و کامپیوترم همیشه ذهن منو نشون میدن. وقتی اون دو تا مرتبن یعنی ذهن منم مرتب و طبقه بندی شده س. و الان اتاقم یک ملغمه ی خالصه. الان حدودا یه ماهه که می خوام هرچی خریدم رو بذارم پیش هم ببینم چی خریدم و اینا. ببینم چیز دیگه ای می خوام یا نه. ولی خب وقت نمیشه...عب نداره. بذارم این بیست روزم با تنبلی بگذره،..چون آرامش کامل قرار نیست بیاد اینجا، نمی خوام تلاش کنم واسه یه آرامش نصفه و نیمه. ( آرامش فکری قطعا منظورمه)

از معایب اینترنت پرسرعت اینه که دیگه یادم رفته موزیک های توی لپ تاپم چیا هستن. همه چی از یوتیوب پلی می کنم.فیلم و اینا هم که میشه مستقیم دید، یعنی هنرِ دانلود کردن علاوه بر غیرقانونی بودن، بی استفاده س. به جای سریال دیدن میشم یوتیوب می بینم. به نظرم مفید تره. بعضی بحث های جالب داره که مدت ها بود می خواستم گوش کنم بهشون و تو ایران وقت نمیشد. هر لینکی که باز می کنم، سه چهار تا از ویدیو های کناریشم برام جذابه. واسه همین یهو به خودم میام میبنم دو ساعته جلو لپ تاپم، هشتاد تا هم تَب بازه. هر چیز اعتیاد آوری برا من اذیت کننده س. می دونم اگه قرار باشه مدت طولانی اینجا زندگی کنم تلاش می کنم برای عوض کردن این سبک زندگی.


به این فکر می کردم که آیا مردمِ اینجا از ایرانیا خوشحال ترن؟ و نمی تونم واقعا بگم آره. منی که هر دو جا رو تجربه کردم تا حدی، اینجا آدم شادتریم. ولی فکر نمی کنم مردم اینجا در کل از ایران شادتر باشن..نه چرت گفتم. اینجا مردم عادی ان. تو ایران همه جا میشه آدم افسرده و بی اعصاب پیدا کرد. اینجا خب قطعا کمتره. ولی یه چیز دیگه اینجا هست. اونم تعداد زیادی آدم عجیب و غریبه. نمی دونم واقعا چرا. دلیلی براش پیدا نمی کنم. برای اینکه دقیقا بگم منظورم چه جور آدماییه، هم خونه های خودم رو مثال می زنم. یه دوست دختر دوست پسر هستن که با هم زندگی می کنن، خیلی آدم های خوبین و اینا. باهاشون خیلی معاشرت می کنم. یه دوست دختر دوست پسر دیگه هستن که دقیقا نقطه عکس اینان. این زوج دومی روانشناسی میخونن، ولی توانایی ارتباط برقرار کردن رو ندارن. من تو کل این چهل روز پنج بار دیدمشون و اوج حرف زدنمون سلام علیک بسیار آکواردی بوده که از سمت من شروع شده. فقط با من هم اینطوری نیستن ها. یه دختر دیگه هم هست که بیولوژی می خونه فکر کنم، این از اون دو تا اجتماعی تره، ولی اینم کلی مشکل داره گویا. مثلا با هم گاهی شبا ورقی چیزی که بازی می کنیم گاهی مثلا یک ساعت بدون حرف زدن بازی میکنه. ما سه نفر دیگه همش داریم تو سر و کله هم میزنیم. یکی دیگه هم هست که تو ظاهر خیلی اوکی و مهربون و اجتماعیه، ولی یه سری کارای عجیب می کنه. مثلا روز سوم بود که من دیدم رفت تو اتافش، یک دقیقه بعدش من رفتم در زدم، درو باز نکرد. بعد تو فیسبوک یه مسج بهش زدم که فلانی؟ بعد بازم جواب نداد. فرداش دیدمش که چرا درو باز نکردی من اون همه در زدم؟ گفت ببخشید رفته بودم بیرون...قطعا اولش که آدم غریبه س احساس می کنی خب اینا با من به عنوان خارجی مشکل دارن شاید، مشکل هم نه حالا، ناآشنام براشون. ولی می بینیم که این رفتارای عجیب بین خودشون هم هست. و حتی بیشتره.

 آره. قضاوت کردن آدما ، اونم انقدر ساده نه کار خوبیه نه اصلا شدنیه. ولی یه چیزی اینجا غلطه. نمی فهمم چی.






No comments:

Post a Comment