Tuesday, June 30, 2015

پایان

اوایل دانشگاه اومدنم، از غر زدن اطرافیانم به استاد و امکانات و خلاصه همه چیز دانشگاه تعجب میکردم. دانشگاه به این خوبی و این همه غر؟ بعد از ده ترم خودم شدم غر غرو ترین آدم. احساس یاس میکنم از داشتن همچین استاد هایی. وای به حال بقیه دانشگاه ها. بقیه جا ها. به حال همگی.
روز های آخر امتحان ها ولی خاطره انگیز شدند. شب امتحان خوردگی و چهار تایی تا ساعت 2 قهقه زدن و خواب موندن و مثل همیشه نصفه و نیمه سر جلسه رفتن. تقلب های عجیب و غریب، اون دختره ی عجیب سر فولاد که خیلی بهشون رسوندم بعد تشکر نکرد ازم، یه کیلو بادومی که با انصاری خوردیم هر وقت که کورش بیرون می رفت، پیژامه صفا و لازانیای خوشمزه ی نیم پزش. قضیه دفاع که دیگه دقیقا عینِ یه سیت کام شده بود: حذف کردن نصف داده ها، حضور در دفاع کورش، دفاع کردن با داشتن فقط دو شنونده: انصاری و صفا!!!، پیچوندن پایان نامه، گریه در آوردن های خانم ایرانی، هشت بار عوض کردن ساعت دفاع توسط راثی، دفاع کردن تو ماه رمضون بدون شیرینی و کیک و پذیرایی...
داشتم فکر می کردم اگه دانشگاه اومدن واسه من هیچی نداشت، سوئد رفتن داره. آلمان رفتن داشت. پیدا کردن همون جمعی که دفاعم اومدن رو داشت، تازه دو سه نفر دیگه هم هستن. تجربه های تلخِ زیادی داشت. و تجربه چیزِ خوبیه. خیلی خوب...

و روزِ آخر از این بهتر مگه امکان داشت؟ دفاع کردن و 20 گرفتن، اول شدن تو آلمانی، دیدنِ دوست های عزیز، یه فیلم درجه یک از مکری دیدن اونم تو ایرانشهر. انگار بازی سرنوشته که دوباره روز آخر باید از تو همون خیابونا رد میشدم، اولش داشت گریه م در میومد، ولی خب زندگی همینه دیگه، مگه نه؟ هر چقدرم قلب آدم درد بگیره میگذره و میره. الانم.. گذشت .. و رفت.



Thursday, June 25, 2015

Das Spielen

ساعت 2:39
منِ سحری خورده، منتظرم که بره پایین این همه غذایی که خوردم. وقتی دارم به اندازه پنج وعده غذا میخورم این روزه گرفتن چیست؟ نمیدونم. دلم تنگ شده بعد چند سال واسه اون فاز دمِ افطار.
میخواستم یه پست مفصل بنویسم در مورد اینکه قبل اینکه بیام دانشگاه چه انتظارایی داشتم و در واقعیت چی شد. ولی خب طبعا الان با چشم های کاملا قرمز و شکم قلمبه شده و موزیک مومباسا که نمیشه. پس میذارم واسه یه وقت دیگه.
تقریبا هر جا فکرشو میکردم جز سوئد. ولی خب مگه میشه ناراضی بود؟ راهیه که مدت ها پیش خودم انتخابش کرده بودم. الان هم ته دلم خیلی دوست دارم برم، ولی به خودم میگم انقدر دوست ندار که اگه نشد ناراحت شی. این کشوره و هزار تا چیز غیر قابل پیش بینی.
آهان یه پست هم میخواستم بذارم در مورد آدم ها. به صورت دقیق نام ببرم ازشون. ولی خب به دلایل بالا اون هم نمیشه.
شاید باورم نشه، ولی فیسبوک رو جدیدا دوست دارم. ضایع ها به اینستاگرام کوچ کردن و عکس های "همین الان یهویی با دوستای صمیمی کارای قدیمی خونه عاطفه جون، همه خیلی خسته و عصبی طور :)) #پاسداران #همینطوری #چه جیگری_هستی_تو_عجقم" شون رو اون جا پست میکنند. فیسبوک جایی شده برای کسایی که می نویسن.

چقدر سعی دارم فراموش کنم این حس رو که به زودی دلتنگی میاد سراغم.



Wednesday, June 3, 2015

قواعد زندگی کردن در این جامعه


خبر خوب: هر چیز مسخره ای یه روز تموم میشه. خبر بد: هر چیز خوبی هم یه روز تموم میشه.


مرور کردم دوران دانشجوییم رو و یادم افتاد 3 باری رو که باهام خیلی بد حرف زده شده. نکته اشتراک هر سه تاش این بود که من قبلش به اون آدم اظهار علاقه کرده بودم. اگه مرضیه بود سعی میکرد نیمه پر لیوان رو ببینه و می گفت خب تجربه س دیگه، آره هست، ولی چیز جالبی نیست. نتایجش هم چندان خوب نیست. دیگه مهم نیست حالا. زندگی جریان داره و آینده شفق قطبیه :)