اوایل دانشگاه اومدنم، از غر زدن اطرافیانم به استاد و امکانات
و خلاصه همه چیز دانشگاه تعجب میکردم. دانشگاه به این خوبی و این همه غر؟ بعد از
ده ترم خودم شدم غر غرو ترین آدم. احساس یاس میکنم از داشتن همچین استاد هایی. وای
به حال بقیه دانشگاه ها. بقیه جا ها. به حال همگی.
روز های آخر امتحان ها ولی خاطره انگیز شدند. شب امتحان
خوردگی و چهار تایی تا ساعت 2 قهقه زدن و خواب موندن و مثل همیشه نصفه و نیمه سر جلسه
رفتن. تقلب های عجیب و غریب، اون دختره ی عجیب سر فولاد که خیلی بهشون رسوندم بعد
تشکر نکرد ازم، یه کیلو بادومی که با انصاری خوردیم هر وقت که کورش بیرون می رفت،
پیژامه صفا و لازانیای خوشمزه ی نیم پزش. قضیه دفاع که دیگه دقیقا عینِ یه سیت کام
شده بود: حذف کردن نصف داده ها، حضور در دفاع کورش، دفاع کردن با داشتن فقط دو
شنونده: انصاری و صفا!!!، پیچوندن پایان نامه، گریه در آوردن های خانم ایرانی، هشت
بار عوض کردن ساعت دفاع توسط راثی، دفاع کردن تو ماه رمضون بدون شیرینی و کیک و
پذیرایی...
داشتم فکر می کردم اگه دانشگاه اومدن واسه من هیچی نداشت،
سوئد رفتن داره. آلمان رفتن داشت. پیدا کردن همون جمعی که دفاعم اومدن رو داشت،
تازه دو سه نفر دیگه هم هستن. تجربه های تلخِ زیادی داشت. و تجربه چیزِ خوبیه.
خیلی خوب...
و روزِ آخر از این بهتر مگه امکان داشت؟ دفاع کردن و 20
گرفتن، اول شدن تو آلمانی، دیدنِ دوست های عزیز، یه فیلم درجه یک از مکری دیدن
اونم تو ایرانشهر. انگار بازی سرنوشته که دوباره روز آخر باید از تو همون خیابونا
رد میشدم، اولش داشت گریه م در میومد، ولی خب زندگی همینه دیگه، مگه نه؟ هر چقدرم
قلب آدم درد بگیره میگذره و میره. الانم.. گذشت .. و رفت.
I missed this place :)
ReplyDelete