ساعت 2:39
منِ سحری خورده، منتظرم که بره پایین این همه غذایی که
خوردم. وقتی دارم به اندازه پنج وعده غذا میخورم این روزه گرفتن چیست؟ نمیدونم.
دلم تنگ شده بعد چند سال واسه اون فاز دمِ افطار.
میخواستم یه پست مفصل بنویسم در مورد اینکه قبل اینکه بیام
دانشگاه چه انتظارایی داشتم و در واقعیت چی شد. ولی خب طبعا الان با چشم های کاملا
قرمز و شکم قلمبه شده و موزیک مومباسا که نمیشه. پس میذارم واسه یه وقت دیگه.
تقریبا هر جا فکرشو میکردم جز سوئد. ولی خب مگه میشه ناراضی
بود؟ راهیه که مدت ها پیش خودم انتخابش کرده بودم. الان هم ته دلم خیلی دوست دارم
برم، ولی به خودم میگم انقدر دوست ندار که اگه نشد ناراحت شی. این کشوره و هزار تا
چیز غیر قابل پیش بینی.
آهان یه پست هم میخواستم بذارم در مورد آدم ها. به صورت
دقیق نام ببرم ازشون. ولی خب به دلایل بالا اون هم نمیشه.
شاید باورم نشه، ولی فیسبوک رو جدیدا دوست دارم. ضایع ها به
اینستاگرام کوچ کردن و عکس های "همین الان یهویی با دوستای صمیمی کارای قدیمی
خونه عاطفه جون، همه خیلی خسته و عصبی طور :)) #پاسداران #همینطوری #چه
جیگری_هستی_تو_عجقم" شون رو اون جا پست میکنند. فیسبوک جایی شده برای کسایی
که می نویسن.
چقدر سعی دارم فراموش کنم این حس رو که به زودی دلتنگی میاد
سراغم.
No comments:
Post a Comment