قسمت اول: توی یه کافه تو اشتوتگارت
خیلی خب. آقا اجازه بدین این حقیقت رو
خدمت شما عارض بشم. عرضم به خدمت شما که اگه سرگرمی دیگه ای داشتم احتمالا الان در
حال نوشتن این مطلب نبودم. اصلا یه ذره سختی راستی فارسی نوشتن.
عارضم که رضام. یوهاها. در حال حاضر
تو یه کافه نزدیک ایستگاه مرکزی قطار اشتوتگارت نشستم. ( در ضمن اشتوتگارت به
فاصله زشت ترین شهر آلمانه.)قطار بنده دو ساعت دیگه حرکت میکنه و همین الان بِنِه
بعد 6 ساعت جواب داد که الان میاد همو ببینیم، واسه همین وقتی اومد احتمالا این
نوشته ناتموم میمونه.
گزارشی هم خدمت آینده خودم بدهم. (چون
کس دیگه که اینجا رو نمیخونه، میخونه؟ نگار؟ صفا؟)
امروز امتحان تافل نوشتم. کی اصلا تو
فارسی میگفتیم نوشتم؟ تاثیرات آلمانی خوندنه. آره خلاصه تو دانشگاه اشتوتگارت تو
خیابون بوبلینگر (:دی) شماره 78 بودم. سر امتحان اکثرا سوریه ای بودن. امیدوارم
چند سال دیگه خوندن این موضوع عجیب و غریب به نظر بیاد.
دیگه؟ زمان میشه سریع تر این بگذره؟
با لوییسا تو یه پارتی آشنا شدم، همین. درس داره تموم میشه و مثل همیشه معلوم نیست
سال دیگه این موقع کجام. بعضا حس میکنم فاک به این احساس ولی خیلی کاری هم در
موردش نمیتونم بکنم. بعضی ها تصمیم میگیرن (و میتونن) که همونجایی که هستن بمونن.
من تصمیم بگیرم هم نمیتونم.
چین، آمریکا، آلمان و ایران. در این
حد پخش و پلاست خانواده ما در حال حاضر.
حال شاید برای شما سوال پیش اومده
باشه که (یا شایدم من موضوع کم آوردم) که بنه کیست؟
بنه آلمانی گنده ای که در اشتوتگارت
یه چیزی میخواند. نمیدانم چی ولی مکانیک یا همچین چیزی. پارسال هم با هم در سوئد
آشنا شدیم و دوستی خاصی هم نداشتیم. یعنی کلا حرف خاصی هم نمیزدیم، مگه اون مدتی
که با هم تو یه آفیس کار میکردیم. واسه همین جالبه واسه م چی میشه همچین آدمی رو
واسه حدود یه ساعت دیدن.
موضوع دیگه ای که باید بهش اشاره کنم
اینه که هر موضوعی که در هر صورت به موقع خودش بعله، و حتی گاهی بیشتر از آن! آهان
راستی یه ایده دارم واسه استفاده از استوری تو اینستاگرام که به نظرم بسیار بسیار
چیز مزخرفیه، اونم اینه که مثلا به جای غذایی که میخوریم و عکسشو میذاریم تو
اینستاگرام (که از نظر هنری و هر منظر دیگه ارزشی برابر با 0 داره) جاش بنویسیم!
یعنی مثلا یه یه استوری با پس زمینه سیاه بذاریم و روش بنویسیم: من یه غذای خوشمزه
خوردم.
قسمت دوم: این قسمت در قطار بین
زاربروکن و فرانکفورته، خسته و جسد از سفر استکهلم. با لباس های رسمی
دیشب تو استکهلم تو یه اتاق خوابیدم
که 90 یورو پولشو داده بودن. طبعا آدم انتظار داره که با این پول یه جای معمولی رو
به خوب با امکانات معقول بهش بدن. اینجا هم تقریبا همین جوری بود، به جز این قضیه
که اتاق بنده پنجره نداشت! حالا شاید خیلی مسئله مهمی به نظر نیاد، ولی فکر میکنم
من تا حالا جای بی پنجره ای نخوابیده بودم. و به نظرم خیلی ترسناک تر از چیزی بود
که به نظر میرسید. صبح که بلند شدم و ساعت حدود 6 بود، همه جا تاریک تاریک بود.
خیلی مزخرفه. دلم واسه اونایی که تو سلول انفرادی بی پنجره ان خیلی سوخت. مجازات
خیلی ناجوریه این.
استکهلم زیبا و سرد و خیسه. اینو میشه
به آدماش هم تعمیم داد.
یک ماه دیگه کجام؟ واقعا نمیدونم. این
قضیه بلاتکلیفی که از سال سوم چهارم دانشگاه شروع شد، همچنان هست. تازه شدیدتر هم
شده. قبلا به فاصله یکی دو سال رو نمیدونستم، الان 30 روز دیگه رو نمیدونم قراره
کجا بگذرونم.
جولیا که هم خونه من باشه، به شدت
وسواسی و "گیره". ساعت 4 صبح بعد پارتی داره کف آشپزخونه رو تی (یا طی؟)
میکشه. یه بار هم دیدم داشت سقفو جارو میکرد. بعد هر وقت میگم آقا بکش بیرون از ما، چرا انقدر
سفتی تو آخه، وا بده راحت باش، بهم میگه تو میگه با دخترا زندگی نکردی؟ همه همینن.
واقعا همینن؟ چه دورنمای وحشتناکی داره زندگی کردن با یه دختر پس اگه به این صورت
باشه.
قسمت سوم: در حال حاضر دارم تایپ میکنم. کریسمس سال
2017. هایلیش آبند در زاربروکن. تنها. مگنولیا، کابینت دکتر
کالیگاری. اینتر در
وید امشب. منر. سال نو در پاریس به احتمال بالا.
بنابراین درست حدس زدی
ReplyDelete