Sunday, June 23, 2019

در رد و تمنای پناهندگی


اولین بار که در مورد این قضیه شنیدم، محرم بود و در حال بازگشت از مسجد با یکی از بستگان که فوت کرده حرف میزدیم. البته من که بچه بودم و حرفی نمی زدم، بلکه فقط می شنیدم و احتمالا بیشتر از چیزی که اونا فکر می کردن می فهمیدم. 2 تا از برادرای اون آدم رفته بودن آلمان و یکیشون سال ها بود اونجا زندگی می کرد. اون یکی ولی تازه رفته بود و هنوز تو "کمپ" بود.
در مورد این می گفت که زندگی تو کمپ چقدر سخته، ولی بالاخره تکلیف آدم بعد یکی دو سال معلوم میشه و بعدش دیگه همه چی آسونه. در مورد اینکه هر از چند گاهی پلیس می ریزه تو کمپ (به چه دلیل؟ یادم نمیاد. اون تصویر خشنی که از آلمان تو ذهنم بود احتمالا از همین جا میاد) و آدم هر 6 ماه یه بار میره دادگاه و اونجا باید افسر رو قانع کنه که زندگی تو آلمان رو چقدر دوست داره!
گذشت تا رسیدیم به موج بزرگ مهاجرت سال 2015. قبل از این موج، نگاه ها به "دنیای عرب" (بخوانید ما و ترک و عرب ها و خلاصه هر کی شبیه ما هست) خیلی منفی نبود. مثبت هم نبود، ولی کسی به طور خاص علیه مون جبهه نمی گرفت. پس از اتفاقات سوریه و موج بزرگی از پناهجو ها که به اروپا اومد این هم عوض شد. به "ما" به چشم مزاحم نگاه می شد. یاد یکی از دوستان قدیمی دانشگاه تهرانی به خیر که با سادگی هر چه تمام تر کوله پشتی شو همه جا روی دوشش می نداخت تا نکته کسی فکر کنه که ایشون هم پناهجوعه. موج بزرگ پناهجو ها باعث آلزایمر هم شد تو اروپا، دولت های فاشیست و نازی و دست راستی یا حاکم شدن (مثل لگا ایتالیا) و یا بیشترین رای بعد از جنگ جهانی شونو گرفتن (مثل آ اف د تو آلمان).

خاطره عجیب دیگه م وقتیه که تو استکهلم بودم و داشتم برای کارای سربازی می رفتم تو سفارت. اون جا یه خانم ایرانی رو به همراه بچه ش که دیدم، که با وجود اینکه تو استکهلم زندگی می کرد (پناهجو بود)، نمی تونست سفارت رو پیدا کنه. با هم رفتیم به سمت سفارت و تو راه چند نفر دیگه رو هم با شرایط مشابه پیدا کردیم. ایرانی هایی که بدون داشتن تخصص، یا داشتن حداقل دانش زبان سوئدی یا انگلیسی اومده بودن سوئد و حالا بعد 5 6 ماه به خاطر سخت بودن شرایط می خواستن برگردن ایران.

از ماه پیش که تو یه شهر کوچک نزدیک بولونیا کار میکنم، تصاویری که از بچگی تو ذهنم بود شکلی واقعی به خودشون گرفته. ایتالیا به دلیل نزدیک بودن به آفریقا بیشترین پناهجو رو از کشور های فقیر آفریقایی مثل گینه، نیجریه، سومالی، غنا و ... داره. مرد های جوونی که میان، و تا پرونده شون به نتیجه برسه یکی دو سالی رو تو این کمپ ها زندگی می کنن. اونایی که واقعا میخوان تو اروپا بمونن، دوست ندارن تو ایتالیا بمونن ولی قانون دوبلین نمیذاره به این راحتی به آلمان، انگلیس یا فرانسه برن. اینا تو گروه های 10 20 نفره توی خونه های بزرگی که از هر شهر و یا حتی دهی به دوره با هم زندگی می کنن و روزی 2.5 یورو پول توجیبی میگیرن. غذا، بیمه و کلاس زبان شون بر عهده دولته. دولتی که با روی کار اومدن سالوینی، بودجه پناهجو ها رو به شدت کم کرده، و این یعنی اونا زبان یاد نمیگیرن، خیلی سخت تر کار پیدا میکنن و وارد جامعه نمیشن. نتیجه؟ شروع میکنن به تشکیل دادن گتو با هم زبون هاشون. پیدا نکردن کار هم یعنی فقر، فقری که منتج میشه به جرم و جنایت. این چرخه باطل باعث میشه مردم دید بدتری بهشون داشته باشن، و دفعات بعد از اقدام های سخت گیرانه تر علیه اینجور آدم ها حمایت خواهند کرد.

در صورت رد شدن درخواست پناهندگی، هر نفر میتونه 3 بار درخواست تجدید، و یک بار هم درخواست بازبینی کلی پرونده بکنه. سالوینی جدیدا این 3 بار درخواست رو فقط برای پناهجو به 2 بار کاهش داده. (بقیه مردم تو زمینه قضایی میتونن 3 بار تجدید نظر کنن!). کل این پروسه ممکنه حتی تا 2 سال طول بکشه. کسایی که تو تمامی مراحل رد میشن، یعنی حدود 60% کل متقاضی ها، میتونن طی این مدت کار بکنن. کارهایی قانونی (و یا سیاه) که معمولا سخت هستن و حقوق بالایی ندارن. خیلی از پناهجو های این منطقه توی زمین کشاورزی کار میکنن، و بستگی به کارشون حدود 500 تا 700 یورو حقوق میگیرن. این پول شاید توی ایتالیا کم باشه، ولی وقتی جمع کنن و به کشورشون ببرن، یا برای خونواده شون بفرستن، پول خیلی زیادی محسوب میشه. در پایان پروسه دادگاه، حمایت مالی دولت ازشون به پایان میرسه. دیپورت اجباری تقریبا وجود نداره. اکثر این افراد فراری میشن و به صورت قاچاقی همین جا زندگی میکنن و چاره ای جز کار غیرقانونی ندارن. درصد خیلی کمی هم به صورت داوطلبانه بر میگردن به کشورشون و به ارزش 1500 یورو کالا به همراهمشون میبرن.
                                                                                         
همه پناهجو ها ولی وضعشون به این بدی نیست. با ص. توی بولونیا آشنا شدم، دختر ایرانی ای که با اصرار پدر و مادرش پناهنده شده بود. پدر و مادری که خودشون تو یه کشور دیگه پناهجو بودند و چون ص نتونسته بود ویزای اونجا رو بگیره، اومده بود ایتالیا. ص میگفت که باهاش خیلی خوب برخورد کردن، روزای اول حتی براش هتل گرفتن و بعدش تو یه آپارتمان با یه دختر دیگه زندگی میکرده. مقایسه این مورد با آفریقایی هایی که حتی تو شرایط پناهندگی هم زندگی خیلی بدتری دارن نشون میده که چه بخش بزرگی از چیزی که ما هستیم، دست خود ما نیست. خود ص ولی راضی نبود از زندگیش، میگفت که کاش این کارو نمیکرد و ایران می موند. تنها خوبی اینجا موندن براش این بود که میتونست خونواده ش رو زود به زود ببینه.


Thursday, June 20, 2019

کش آمدن زمان


اگر یک چیز از کار کردن در  اینجا آموخته باشیم این است که زمان برای این افراد اهمیتی ندارد.
یعنی به راحتی "نیم ساعت" می تواند سه ساعت بشود، و حتی بیشتر. بدون حتی یک عذرخواهی خشک و خالی، یا یک عذرخواهی که از ته قلب نیست. آیا چند سال زندگی کردن در آلمان من را اینگونه بار آورده است که بسیار به زمان حساس شده ام؟

بدترین جنبه از زندگی پناهجویی از نظر من خوابید در یک اتاق با 4 نفر دیگر یا پوشیدن لباس دست دوم و مشکلاتی از این دست نیست. سخت ترین بخش این است که برای هیچ کس مهم نیستی. ممکن است مددکاران بگویند که برای دقایقی اینجا منتظر باش و تا دو ساعت بعد هم سر و کله شان پیدا نشود. نگرش آنها به این اتفاق، حتی از خودش هم بد تر است. کسی متاسف نیست، و برای کسی هم مهم نیست. طبیعتا در چنین شرایطی آدم برنامه زندگی اش را تا حد امکان طوری تنظیم می کند که به آنان وابسته نباشد. ولی گاهی، مانند بازدید از یک پزشک (یا اصولا هر کاری که نیاز به زبان داشته باشد) این امر امکان پذیر نیست. در بطن چنین اتفاقی تحقیری بسیار بزرگ وجود دارد، حتی اگر این قصد مددکاران نباشد.


Monday, June 10, 2019

Becoming David


بعد از مدت ها. 
یکی از دلایلی که به این سفر ایتالیا اومدم، این بود که بتونم بعد از مدت ها یه ذره بنویسم. نه فقط وبلاگ نویسی، بلکه دلم میخواست از روتین زندگی فاصله بگیرم و بالاخره بعد از 20 روز موفق شدم این کارو بکنم. برای همین میگم شرایط عجیب و غریب این کارم خیلی هم شاید بد نیست. اگه الان بولونیا یا جای دیگه بودم احتمالا بیرون رفته بودم، ولی در عوض الان خونم. منتظرم ماتئو اوکی رو بده تا بلیت برگشتم رو هم بخرم، و دیگه نتونستم نوشتن رو به تعویق بندازم.

کجام الان؟ یه بخشی به نام بودریو، حدود 5 کیلومتر دور از لوگو، که خودش حدود 50 کیلومتر با بولونیا فاصله داره. حقیقتش موقعی که برای آیسک اپلای میکردم، فکر نمی کردم اینجا باشم، توی یه دخونه دوبلکس با یه دختر ترک. فکر میکردم تو بولونیا یا رونا خواهم بود، توی خونه یه خانواده ایتالیایی. ولی یه بخشی از ماجراجویی همینه که آدم نمی دونه به کجا می رسه، مگه نه؟ کارم بیشتر شبیه جکه، در واقع فکر میکردم جذاب تر و سخت تر باشه، ولی خب مهم ترین بخش این بود که مزه زندگی تو کمپ پناهجویی رو یه ذره چشیدم. ایتالیا کشور پولداری نیست و پناهجوهای اینجا هم در مقایسه با آلمان یا سوئد وضع خیلی خوبی ندارند. نمیدونم در واقع چی کار می کنن وقتی از همه جا دورن، و باید توی یه خونه با 15 تا مرد دیگه زندگی کنن. شرایط نظافتی تو خونه ها افتضاحه، و خیلی از این آدم ها از وضعی به اینجا فرار کردند که باعث میشه دیگه حال و حوصله ای برای یاد گرفتن زبان یا مهارت های اولیه زندگی رو تو یه کشور جدید نداشته باشن.

چفال، جایی که توش کار میکنم، خیلی شبیه ایرانه. نامنظم، همیشه در بحران و شدیدا استرس زا برای کسایی که توش کار می کنن. برای همین خیلی مواقع ترجیح میدم سکوت کنم تا بذارم لتیتزیا، جولیا و متئو به کارشون برسن. تجربه خوبیه؟ تجربه جالبیه، ولی احتمالا اگه شرایط اینجا رو قبل از اومدن بهم می گفتن نمی اومدم، ولی خب به هر حال مزایای خودش رو داره. حداقلش اینجا وقت زیاد دارم و میتونم بعد از مدت ها یه کم سریال ببینم، وبلاگ به روز کنم و چند روز بدون استرس کار و خونه و وسایل ش باشم. آخر هفته ها هم سفر میکنم زیاد.

بهترین بخش این ماجراجویی ولی خودش نبوده، بلکه سفرهایی بوده که قبل و در حین ش کردم. این بار تونستم رم واقعی رو ببینم. رم برای من مثل یه زن میانسال جذابه، که از بس پر از اتفاق و تجربه است که هر بار خوابیدن باهاش یه تجربه وسوسه انگیز و متفاوته. این بار جوری که حقش بود با این زن عشق بازی کردم. بولونیا شهر دانشجوییه، شهری که باعث شد کمی حسرت بخورم که چرا زمان دانشجویی به جای سوئد سرد و تاریک اینجا نبودم. وورنا خیلی با نمکه. و در آخر فلورانس، زن نسبتا جوانیه که جذابه، تا وقتی با رم مقایسه نشه. غذاهای ایتالیا جذاب ترینن. جلاتو، پیتزا کواتروفورماجی و کارچیوفی آلا رمانا، منو محسور خودشون کردن. با این وجود هستن هنوز کسایی که میان ایتالیا و مک دونالد میخورنن. الحق که غافلانند ایشان.

مهم ترین بخش سفر فلورانس جایی بود که تو گالریالاکادمیا، مجمسه غول پیکر دیویدِ میکل آنجلو رو دیدم. دیدین گاهی یه اثر میره تو ذهن شما و چندین روز نمیاد بیرون؟ برای من این اتفاق قبلا با موزیک و فیلم اتفاق بود. ولی اولین باره که یه مجسمه سنگی انقدر رسوخ کرده تو افکارم. میخوام که دیوید بشم.