اگر یک چیز از کار کردن در اینجا آموخته باشیم این است که زمان برای این افراد
اهمیتی ندارد.
یعنی به راحتی "نیم ساعت" می تواند سه ساعت
بشود، و حتی بیشتر. بدون حتی یک عذرخواهی خشک و خالی، یا یک عذرخواهی که از ته قلب
نیست. آیا چند سال زندگی کردن در آلمان من را اینگونه بار آورده است که بسیار به
زمان حساس شده ام؟
بدترین جنبه از زندگی پناهجویی از نظر من خوابید در یک
اتاق با 4 نفر دیگر یا پوشیدن لباس دست دوم و مشکلاتی از این دست نیست. سخت ترین
بخش این است که برای هیچ کس مهم نیستی. ممکن است مددکاران بگویند که برای دقایقی
اینجا منتظر باش و تا دو ساعت بعد هم سر و کله شان پیدا نشود. نگرش آنها به این
اتفاق، حتی از خودش هم بد تر است. کسی متاسف نیست، و برای کسی هم مهم نیست. طبیعتا
در چنین شرایطی آدم برنامه زندگی اش را تا حد امکان طوری تنظیم می کند که به آنان
وابسته نباشد. ولی گاهی، مانند بازدید از یک پزشک (یا اصولا هر کاری که نیاز به زبان
داشته باشد) این امر امکان پذیر نیست. در بطن چنین اتفاقی تحقیری بسیار بزرگ وجود
دارد، حتی اگر این قصد مددکاران نباشد.
No comments:
Post a Comment