بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنین، "وققه" برای من لذت
بخشه. وقفه در هر چیزی. حس اینکه وسط هر چیزی، چند دقیقه ول کنی، گشاد کنی بیفتی
رو تخت. موقع درس خوندن که میشه، من اگه هشتاد تا یه درس بخونم خوشحال تر میشم تا
ده ساعت پشت سر هم. موقع نوشتن همین متن...همین الان ول کردمش و دوباره برگشتم.
بعضی روز های دانشگاه بود که باید از 8 صبح تا 10 شب بیرون بودم، اون موقع آرزو
میکردم که بعد از ناهار ای کاش یه جایی بود که برم یه نیم ساعتی چرت بزنم. بیشتر
از این که بودنش خوب باشه، نبودش برام اذیت کننده میشه. یعنی وسطِ اون روز های
طولانی حس بی حوصلگی شدید بهم دست میداد. انقدر خوشحالم که اتاقم از دانشگاه 3
دقیقه پیاده فاصله داره، میتونم وسط کلاس حتی پا شم برم بیفتم رو تخت با همون لباس
اون دانشگاه، چند دقیقه با رخوتِ خواب آلودِ تختم حال کنم و دوباره برگردم. توی
دوستی هام همین بودم، کمتر کسی رو یادم میاد که این رو میتونست درک کنه. درک کنه
که لازم نیست هر ثانیه حالم رو بپرسه، یا اینکه بگه تو ده دقیقه پیش آنلاین بودی
چرا جوابم رو نمی دادی. حسِ این رو بهم میده که تو یه جای تنگ گیر افتادم و نمی
تونم تکون بخورم. بی حوصله و عصبی میشم و در نتیجه، تموم میشه همه چی. حسِ گیر
کردن، جزو ترس های جا مونده از بچگیِ منه.
No comments:
Post a Comment