Orgastic potency is the ability to experience an orgasm with
specific psychosomatic characteristics and, among others, requiring the ability
to love.
Tuesday, July 28, 2015
Monday, July 27, 2015
Saturday, July 25, 2015
از "درمان شوپنهاور"
شوپنهاور دویست سال پیش به جای نچ نچ کردن درباره این رفتار
وحشتناک و فاسد مردانه، علت واقعی اون رو درک کرد: قدرت محض، شگفت انگیز و بی چون
و چرای سائق جنسی. بنیادی ترین نیرویی که در ماه هست- میل به زندگی، به تولید مثل-
و نمیشه خاموشش کرد. و نمیشه با منطق کنارش گذاشت. پیش از این گفتم تراوش میل جنسی
به هر چیزی رو چطور توصیف کرده. یه نگاهیی به رسوایی کشیشای کاتولیک بندازین، اصلا
به هر جد و جهد انسانی، هر حرفه، هر فرهنگ و هر دوره ای از زندگی آدما نگاه کنین.
وقتی اولین بار با نوشته های شوپنهاور آشنا شدم، این دیدگاهش برام به شدت مهم جلوه
کرد: یکی از بزرگ ترین اذهان تاریخ بود که داشت اینو میگفت و من برای اولین بار در
زندگی م حس کردم کاملا درک شدم.
Friday, July 17, 2015
گذر زمان
چرا همه چی داره انقدر زود میگذره؟ چند سال پیش هم متوجه
این شده بودم، ولی الان همه چی انگار واضحه. سرعت زندگی عجیب غریب رفته بالا و من
واقعا باورم نمیشه که یک سال پیش بود که من فینال جام جهانی رو تو ینا دیدم! یک
سال پیش من این موقع دوست دختر داشتم! عجیب و غریبه! شاید خیلی عجیب نباشه که خیلی
زود مثلا این وبلاگو بچه من بخونه.
به مامان به شوخی گفتم برام گود بای پارتی نمیگری؟ گفت برو
حالا یه سال، سال بعد که اومدی میگیریم. دقیقا انگار یه سال شده یه ماه زمان قدیم.
بچه که بودم مثلا سه سال انتظار جام جهانی میکشیدم، الان به یکی از دوستام که
نتونست بیاد خداحافظی قرار گذاشتم که سال دیگه که اومدم ببینمش. زکی.
بی سر و ته شدن این نوشته هم شاید متاثر از همین تعجب منه.
امروز که با مامان بزرگم حرف میزدم و از دختر شوهر دادنش خاطره میگفت و خیلی دقیق
همه چیز یادش بود، فهمیدم واسه اون هم این همه سال مثل یه پلک زدن رد شده.
Thursday, July 9, 2015
ناهیدِ حیف
سالهای اول دانشگاه که خیلی بیشتر درگیر مریضی های روابطِ
دانشگاه بودم، یه دختری بود که خیلی بزرگ می زد. به قیافه ش میخورد 87 ای باشه. هر
دفعه تنها می شست تو لابی یا حیاط و کتاب میخوند. تقریبا تنها کسی بود تو دانشگاه
که میدیدم کتاب میخونه، البته به جز اون نوارخونه های عجیب غریب اون سال. این که
یهو بهش گفتم "میای بیرون؟" و اومد برام عجیب به نظر می رسید اون موقع،
ولی خیلی عجیب تر بودنش رو بعدا فهمیدم. گاردِ نداشته ی ناهید برای من مثل یک بهشت
بود. شاید بعضی جاها به ضررش می شد، ولی من اون آدمی نبودم که مجبورش کنه این
گاردو برا خودش درست کنه. از کجا فهمید که من اون آدم نیستم؟ نمیدونم.
بغل های ناهید بزرگه و آروم، ولی خیلی ناآرومه. انگار هر
لحظه که میخواد بهت بگه "ببین این موقتیه. ممکنه همین الان یا ده دقیقه دیگه
نباشه". ولی همینم یه جورایی با حال بود. اعتماد به نفس زیاد و این حس که
"من به تو تکیه نمیدم" رو معمولا نمیشه از دوست های نزدیک گرفت، گرچه
گاهی انگار افراطی میشد. حتی با این وجود که من "خرجشو میدادم". عکس های
فیسبوکش که به دو دوره تقسیم می شن، و چقدر عکس های قدیمی ش شبیه ترین بود به
خودش. قرارِ آینده ی ما و فیلش. فیلش که یه بار تموم صورتِ من رو پوشوند وقتی
داشتم حرف میزدم. حرفایی که نفهمید اصلا چی گفتم و ای کاش که... می فهمید اون روز.
همون روز بود که حلوایی ما رو دید در حالی که پاهامون رو دراز کرده بودیم؟
داره میره و من مطئمنم که خیلی موفق میشه تو این کارش. چون
هم خیلی دوسش داره، هم تواناییش رو داره. ولی اولین کسی بود که حسِ "دیدار
معلوم نیست تا کی" رو به من داد. یه دوستی رفت که خودم رفته بودم از معدن
کنده بودم، از اینا که تو ناخودآگاهِ آدم سنگ محک میشن برای سنجیدن دیگران، برای
مقایسه. از این داستان های زیبا که هر آدم یکی دو تاشو داره برای تعریف کردن.
دیدار های گاه و بی
گاه و ایرج رفتن و اون روز تو کتابخونه و اون شب که رفت تو فنی و ماه کامل بود و
اون روز که "حفره ها" رو خوند و اون روز که مسیح به دنیا اومد و ....
اون شب که رفتیم شام خوردیم و اون احمقانه ترین حرفی که ازش شنیدم رو زد:
"نیازی نیست، ما که زیاد همدیگرو نمیدیدیم."
Wednesday, July 8, 2015
Space
بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنین، "وققه" برای من لذت
بخشه. وقفه در هر چیزی. حس اینکه وسط هر چیزی، چند دقیقه ول کنی، گشاد کنی بیفتی
رو تخت. موقع درس خوندن که میشه، من اگه هشتاد تا یه درس بخونم خوشحال تر میشم تا
ده ساعت پشت سر هم. موقع نوشتن همین متن...همین الان ول کردمش و دوباره برگشتم.
بعضی روز های دانشگاه بود که باید از 8 صبح تا 10 شب بیرون بودم، اون موقع آرزو
میکردم که بعد از ناهار ای کاش یه جایی بود که برم یه نیم ساعتی چرت بزنم. بیشتر
از این که بودنش خوب باشه، نبودش برام اذیت کننده میشه. یعنی وسطِ اون روز های
طولانی حس بی حوصلگی شدید بهم دست میداد. انقدر خوشحالم که اتاقم از دانشگاه 3
دقیقه پیاده فاصله داره، میتونم وسط کلاس حتی پا شم برم بیفتم رو تخت با همون لباس
اون دانشگاه، چند دقیقه با رخوتِ خواب آلودِ تختم حال کنم و دوباره برگردم. توی
دوستی هام همین بودم، کمتر کسی رو یادم میاد که این رو میتونست درک کنه. درک کنه
که لازم نیست هر ثانیه حالم رو بپرسه، یا اینکه بگه تو ده دقیقه پیش آنلاین بودی
چرا جوابم رو نمی دادی. حسِ این رو بهم میده که تو یه جای تنگ گیر افتادم و نمی
تونم تکون بخورم. بی حوصله و عصبی میشم و در نتیجه، تموم میشه همه چی. حسِ گیر
کردن، جزو ترس های جا مونده از بچگیِ منه.
Subscribe to:
Posts (Atom)