Thursday, July 9, 2015

ناهیدِ حیف

سالهای اول دانشگاه که خیلی بیشتر درگیر مریضی های روابطِ دانشگاه بودم، یه دختری بود که خیلی بزرگ می زد. به قیافه ش میخورد 87 ای باشه. هر دفعه تنها می شست تو لابی یا حیاط و کتاب میخوند. تقریبا تنها کسی بود تو دانشگاه که میدیدم کتاب میخونه، البته به جز اون نوارخونه های عجیب غریب اون سال. این که یهو بهش گفتم "میای بیرون؟" و اومد برام عجیب به نظر می رسید اون موقع، ولی خیلی عجیب تر بودنش رو بعدا فهمیدم. گاردِ نداشته ی ناهید برای من مثل یک بهشت بود. شاید بعضی جاها به ضررش می شد، ولی من اون آدمی نبودم که مجبورش کنه این گاردو برا خودش درست کنه. از کجا فهمید که من اون آدم نیستم؟ نمیدونم.
بغل های ناهید بزرگه و آروم، ولی خیلی ناآرومه. انگار هر لحظه که میخواد بهت بگه "ببین این موقتیه. ممکنه همین الان یا ده دقیقه دیگه نباشه". ولی همینم یه جورایی با حال بود. اعتماد به نفس زیاد و این حس که "من به تو تکیه نمیدم" رو معمولا نمیشه از دوست های نزدیک گرفت، گرچه گاهی انگار افراطی میشد. حتی با این وجود که من "خرجشو میدادم". عکس های فیسبوکش که به دو دوره تقسیم می شن، و چقدر عکس های قدیمی ش شبیه ترین بود به خودش. قرارِ آینده ی ما و فیلش. فیلش که یه بار تموم صورتِ من رو پوشوند وقتی داشتم حرف میزدم. حرفایی که نفهمید اصلا چی گفتم و ای کاش که... می فهمید اون روز. همون روز بود که حلوایی ما رو دید در حالی که پاهامون رو دراز کرده بودیم؟
داره میره و من مطئمنم که خیلی موفق میشه تو این کارش. چون هم خیلی دوسش داره، هم تواناییش رو داره. ولی اولین کسی بود که حسِ "دیدار معلوم نیست تا کی" رو به من داد. یه دوستی رفت که خودم رفته بودم از معدن کنده بودم، از اینا که تو ناخودآگاهِ آدم سنگ محک میشن برای سنجیدن دیگران، برای مقایسه. از این داستان های زیبا که هر آدم یکی دو تاشو داره برای تعریف کردن.

 دیدار های گاه و بی گاه و ایرج رفتن و اون روز تو کتابخونه و اون شب که رفت تو فنی و ماه کامل بود و اون روز که "حفره ها" رو خوند و اون روز که مسیح به دنیا اومد و .... اون شب که رفتیم شام خوردیم و اون احمقانه ترین حرفی که ازش شنیدم رو زد: "نیازی نیست، ما که زیاد همدیگرو نمیدیدیم."



No comments:

Post a Comment