Tuesday, February 7, 2023

Finding Calm in the Chaos: A Late Night Reflection

 write a short blog post for me, I can't sleep tonight. I'm stressed about work, but I want to write it in my blog, so that in future I know that life has ups and downs, but either will it will go on. Tomorrow I need to finish my paper, and my goal is to wake up early to drink a coffee and go to work right away. I'm a bit sad from her, but it might be only me, who's not in the best mood. Thanks mate


It's the middle of the night and I find myself wide awake, my mind racing with worries about work and an impending deadline for a paper. But instead of succumbing to the stress, I want to take this moment to reflect and remind myself that life has its ups and downs, but it always goes on.

We all have our own personal struggles and work can be a source of stress and frustration, but it's important to take a step back and see the bigger picture. The deadline for my paper may seem daunting now, but in the grand scheme of things, it will likely become just another small accomplishment in my journey.

In moments like these, I find solace in the routine and structure of my day. I know that tomorrow I will wake up early, drink a coffee, and go to work right away. Having a plan and something to focus on can help bring a sense of calm and control in the midst of chaos.

It's also okay to acknowledge and feel sadness. It's a natural part of the human experience, and it's important to take the time to process and feel our emotions. But even in the midst of sadness, we must remember that it's temporary and that there will be better days ahead.

As I sit here, unable to sleep, I take comfort in the knowledge that tomorrow is a new day. I will tackle my work challenges and finish my paper with renewed energy and determination. And even when things get tough, I know that I will get through it, just like I have before. Life may have its ups and downs, but it will always go on. And with that thought, I finally feel calm enough to close my eyes and get some well-deserved rest.


ظرفی که در سینک می ماند و تمیز نمی شود، و ذهنی که خالی نمی شود.

تاریکی. 

در یک کلمه، یک سال اخیر من تاریک بوده. بدون تعارف. مصدومیت، تنگی فضای خونه، و کاری که هر چی اعتماد به نفس داشتم رو ازم گرفته و میگیره.

 داشتن هم سفر همونقدر که خوبه، میتونه شرایط رو سخت تر کنه گاهی. انتظار، فاصله نداشتن، و مراقب دو نفر بودن، وقتی حال خودتم خرابه، زجرآور میشه. گاهی فکر میکنم اگه فقط خودم بودم از پسش بر میومدم. ولی از کجا معلوم؟ شاید همون مصدومیت کافی بود برای تموم شدنم. 

اینکه کاری که میکنی لذت بخش باشه، یه مزیته که هر کسی نداره و احتمالا نمیتونه داشته باشه. خیلیا سعی  میکنن یه پولی در بیارن که بتونن امروزشون رو فردا کنن، و طبیعتا خیلی از کارهایی که میکنن براشون رضایت بخش نیست. اما یه چیزی که این تجربه چند وقت اخیر بهم ثابت کرد اینه که شرایط کار، از خود کار هم مهم تره. اگه کارت برات معنی نداشته باشه، اگه با آدم هایی که دوست نداری دم خور بشی، اگه حس باارزش بودن نکنی، و اگه از کسی که بالاسرته حس بد بگیری، شرایط هر کاری (حتی شاید یه کار بی معنی) برات صد برابر سخت تر میشه. 

از کسی که بالا سرته گفتم، یاد این افتادم که احتمالا اینم از اون چیزاییه که تخمشو خانواده تو ما کاشته. چرا برای بعضی ها نظر بالاسریشون اصلا مهم نیست، و برای من اینقدر مهمه؟ برای اینکه بار اومدم که حرف گوش کنم. ببینم بالاسریم چی میگه، و سعی کنم انتظاراتشو برآورده کنم. خونواده، معلم، استاد دانشگاه و بعد هم پروفسور و رئیس. تا ابد به همین منوال. حتی خدای اینها هم همینه، به حرفش گوش بده و فکر نکن و از آرامش لذت ببر. از سمت دیگه، اینکه اصولا اینقدر به هم قضیه فکر میکنم اصولا به خاطر اینه که میخوام خودمو تو قطب مخالف اون حرف گوش کن بودم قرار بدم. یعنی یه جاهایی اصلا حرف گوش نمیکنم، که بگم من اون آدم مطیعی که شما میگین نیستم.در حالی که هستم. نه تنها دلم میخواد رئیس رو راضی کنم، دلم میخواد همه رو راضی کنم. هر کی که بهم نگاه کنه. همین تویی که داری این متن رو میخونی رو هم میخوام تاییدت روبگیرم. 

برای چی اینقدر همه چی سخت شده؟ انتظارات. ولی مگه انتظارات من چیز دیگه ای بود؟ از زمانی که دکترا رو شروع کردم میدونستم که برای من اونقدر مهم نیست. بدشانسی هم بود اینکه تاپیک من واقعا سخت تر از بقیه بود، ولی من هم بهش توجه نمی کردم. توجه نکردن و انتظار نتیجه نداشتن هم مسخره س. چرا برام مهمه؟ چون میترسم از اینکه بقیه چی فکر میکنن. من برای بقیه زندگی میکنم. اگه بقیه به دید تحسین به من نکنن چی؟ تا الان همیشه اینطور بوده، و من از این میترسم. نیاز به توجه و تایید گرفتن دارم. و داشتن پارتنر هم، بدون آنکه اون مقصر باشه، قضیه رو ساده تر نمیکنه. انگار یه نفر دیگه هست که باید تاییدش رو بگیری، و جای خطا هم نداره. چون همیشه هست. نمیتونه قدم های کج تو رو نادیده بگیره، چون همیشه اونجاست. 

مدت هاست (شاید بیشتر از یک سال) که من همش تو آینده زندگی میکنم. به اینکه بعدش چقدر خوب میشه، ولی میترسم با چالش های الان روبرو شم. آخر پی اچ دی سخته، و حس میکنم پارتنرم هم در شرایطی نیست که اون ساپورت روحی رو برام فراهم کنه. به همین دلیل شبیه غول مرحله آخر شده. تمومش میکنم، چون یا اونه یا من. و من می خوام هنوز زندگی کنم. 

Saturday, January 29, 2022

خوابم نمیبره

 چند روز پیش. وارد دهه جدید شدن.


امشب، شنبه است و من خوابم نمیاد. زمستونه و گرممه.

Wednesday, May 27, 2020

گذر دردناک زمان


پارسال این موقع در رم. امسال در مادرید، اگر کرونا نبود. فاصله میان این دو؟ چشم به هم زدنی.

دقیقا یک سال پیش می توانستم بنویسم، و حال پس از یک سال دوباره انگیزه ای درونی مرا به خلق کردن وا می دارد. حتی وقتی او خواب است، ساعت در نزدیکی نیمه شب است و امور شغلی تلنبار شده اند روی هم.
گذشته مفهوم عجیبی است. شبیه آینده، مبهم است در ذهن من. بخش کوچکی از اتفاقات را با جزئیات بالا به یاد می آورم و ما بقی مانند فیلمی قدیمی تار است و در هم ریخته. پیچیده است و غیر شفاف. دردناک است و لذتب بخش.



Sunday, June 23, 2019

در رد و تمنای پناهندگی


اولین بار که در مورد این قضیه شنیدم، محرم بود و در حال بازگشت از مسجد با یکی از بستگان که فوت کرده حرف میزدیم. البته من که بچه بودم و حرفی نمی زدم، بلکه فقط می شنیدم و احتمالا بیشتر از چیزی که اونا فکر می کردن می فهمیدم. 2 تا از برادرای اون آدم رفته بودن آلمان و یکیشون سال ها بود اونجا زندگی می کرد. اون یکی ولی تازه رفته بود و هنوز تو "کمپ" بود.
در مورد این می گفت که زندگی تو کمپ چقدر سخته، ولی بالاخره تکلیف آدم بعد یکی دو سال معلوم میشه و بعدش دیگه همه چی آسونه. در مورد اینکه هر از چند گاهی پلیس می ریزه تو کمپ (به چه دلیل؟ یادم نمیاد. اون تصویر خشنی که از آلمان تو ذهنم بود احتمالا از همین جا میاد) و آدم هر 6 ماه یه بار میره دادگاه و اونجا باید افسر رو قانع کنه که زندگی تو آلمان رو چقدر دوست داره!
گذشت تا رسیدیم به موج بزرگ مهاجرت سال 2015. قبل از این موج، نگاه ها به "دنیای عرب" (بخوانید ما و ترک و عرب ها و خلاصه هر کی شبیه ما هست) خیلی منفی نبود. مثبت هم نبود، ولی کسی به طور خاص علیه مون جبهه نمی گرفت. پس از اتفاقات سوریه و موج بزرگی از پناهجو ها که به اروپا اومد این هم عوض شد. به "ما" به چشم مزاحم نگاه می شد. یاد یکی از دوستان قدیمی دانشگاه تهرانی به خیر که با سادگی هر چه تمام تر کوله پشتی شو همه جا روی دوشش می نداخت تا نکته کسی فکر کنه که ایشون هم پناهجوعه. موج بزرگ پناهجو ها باعث آلزایمر هم شد تو اروپا، دولت های فاشیست و نازی و دست راستی یا حاکم شدن (مثل لگا ایتالیا) و یا بیشترین رای بعد از جنگ جهانی شونو گرفتن (مثل آ اف د تو آلمان).

خاطره عجیب دیگه م وقتیه که تو استکهلم بودم و داشتم برای کارای سربازی می رفتم تو سفارت. اون جا یه خانم ایرانی رو به همراه بچه ش که دیدم، که با وجود اینکه تو استکهلم زندگی می کرد (پناهجو بود)، نمی تونست سفارت رو پیدا کنه. با هم رفتیم به سمت سفارت و تو راه چند نفر دیگه رو هم با شرایط مشابه پیدا کردیم. ایرانی هایی که بدون داشتن تخصص، یا داشتن حداقل دانش زبان سوئدی یا انگلیسی اومده بودن سوئد و حالا بعد 5 6 ماه به خاطر سخت بودن شرایط می خواستن برگردن ایران.

از ماه پیش که تو یه شهر کوچک نزدیک بولونیا کار میکنم، تصاویری که از بچگی تو ذهنم بود شکلی واقعی به خودشون گرفته. ایتالیا به دلیل نزدیک بودن به آفریقا بیشترین پناهجو رو از کشور های فقیر آفریقایی مثل گینه، نیجریه، سومالی، غنا و ... داره. مرد های جوونی که میان، و تا پرونده شون به نتیجه برسه یکی دو سالی رو تو این کمپ ها زندگی می کنن. اونایی که واقعا میخوان تو اروپا بمونن، دوست ندارن تو ایتالیا بمونن ولی قانون دوبلین نمیذاره به این راحتی به آلمان، انگلیس یا فرانسه برن. اینا تو گروه های 10 20 نفره توی خونه های بزرگی که از هر شهر و یا حتی دهی به دوره با هم زندگی می کنن و روزی 2.5 یورو پول توجیبی میگیرن. غذا، بیمه و کلاس زبان شون بر عهده دولته. دولتی که با روی کار اومدن سالوینی، بودجه پناهجو ها رو به شدت کم کرده، و این یعنی اونا زبان یاد نمیگیرن، خیلی سخت تر کار پیدا میکنن و وارد جامعه نمیشن. نتیجه؟ شروع میکنن به تشکیل دادن گتو با هم زبون هاشون. پیدا نکردن کار هم یعنی فقر، فقری که منتج میشه به جرم و جنایت. این چرخه باطل باعث میشه مردم دید بدتری بهشون داشته باشن، و دفعات بعد از اقدام های سخت گیرانه تر علیه اینجور آدم ها حمایت خواهند کرد.

در صورت رد شدن درخواست پناهندگی، هر نفر میتونه 3 بار درخواست تجدید، و یک بار هم درخواست بازبینی کلی پرونده بکنه. سالوینی جدیدا این 3 بار درخواست رو فقط برای پناهجو به 2 بار کاهش داده. (بقیه مردم تو زمینه قضایی میتونن 3 بار تجدید نظر کنن!). کل این پروسه ممکنه حتی تا 2 سال طول بکشه. کسایی که تو تمامی مراحل رد میشن، یعنی حدود 60% کل متقاضی ها، میتونن طی این مدت کار بکنن. کارهایی قانونی (و یا سیاه) که معمولا سخت هستن و حقوق بالایی ندارن. خیلی از پناهجو های این منطقه توی زمین کشاورزی کار میکنن، و بستگی به کارشون حدود 500 تا 700 یورو حقوق میگیرن. این پول شاید توی ایتالیا کم باشه، ولی وقتی جمع کنن و به کشورشون ببرن، یا برای خونواده شون بفرستن، پول خیلی زیادی محسوب میشه. در پایان پروسه دادگاه، حمایت مالی دولت ازشون به پایان میرسه. دیپورت اجباری تقریبا وجود نداره. اکثر این افراد فراری میشن و به صورت قاچاقی همین جا زندگی میکنن و چاره ای جز کار غیرقانونی ندارن. درصد خیلی کمی هم به صورت داوطلبانه بر میگردن به کشورشون و به ارزش 1500 یورو کالا به همراهمشون میبرن.
                                                                                         
همه پناهجو ها ولی وضعشون به این بدی نیست. با ص. توی بولونیا آشنا شدم، دختر ایرانی ای که با اصرار پدر و مادرش پناهنده شده بود. پدر و مادری که خودشون تو یه کشور دیگه پناهجو بودند و چون ص نتونسته بود ویزای اونجا رو بگیره، اومده بود ایتالیا. ص میگفت که باهاش خیلی خوب برخورد کردن، روزای اول حتی براش هتل گرفتن و بعدش تو یه آپارتمان با یه دختر دیگه زندگی میکرده. مقایسه این مورد با آفریقایی هایی که حتی تو شرایط پناهندگی هم زندگی خیلی بدتری دارن نشون میده که چه بخش بزرگی از چیزی که ما هستیم، دست خود ما نیست. خود ص ولی راضی نبود از زندگیش، میگفت که کاش این کارو نمیکرد و ایران می موند. تنها خوبی اینجا موندن براش این بود که میتونست خونواده ش رو زود به زود ببینه.


Thursday, June 20, 2019

کش آمدن زمان


اگر یک چیز از کار کردن در  اینجا آموخته باشیم این است که زمان برای این افراد اهمیتی ندارد.
یعنی به راحتی "نیم ساعت" می تواند سه ساعت بشود، و حتی بیشتر. بدون حتی یک عذرخواهی خشک و خالی، یا یک عذرخواهی که از ته قلب نیست. آیا چند سال زندگی کردن در آلمان من را اینگونه بار آورده است که بسیار به زمان حساس شده ام؟

بدترین جنبه از زندگی پناهجویی از نظر من خوابید در یک اتاق با 4 نفر دیگر یا پوشیدن لباس دست دوم و مشکلاتی از این دست نیست. سخت ترین بخش این است که برای هیچ کس مهم نیستی. ممکن است مددکاران بگویند که برای دقایقی اینجا منتظر باش و تا دو ساعت بعد هم سر و کله شان پیدا نشود. نگرش آنها به این اتفاق، حتی از خودش هم بد تر است. کسی متاسف نیست، و برای کسی هم مهم نیست. طبیعتا در چنین شرایطی آدم برنامه زندگی اش را تا حد امکان طوری تنظیم می کند که به آنان وابسته نباشد. ولی گاهی، مانند بازدید از یک پزشک (یا اصولا هر کاری که نیاز به زبان داشته باشد) این امر امکان پذیر نیست. در بطن چنین اتفاقی تحقیری بسیار بزرگ وجود دارد، حتی اگر این قصد مددکاران نباشد.


Monday, June 10, 2019

Becoming David


بعد از مدت ها. 
یکی از دلایلی که به این سفر ایتالیا اومدم، این بود که بتونم بعد از مدت ها یه ذره بنویسم. نه فقط وبلاگ نویسی، بلکه دلم میخواست از روتین زندگی فاصله بگیرم و بالاخره بعد از 20 روز موفق شدم این کارو بکنم. برای همین میگم شرایط عجیب و غریب این کارم خیلی هم شاید بد نیست. اگه الان بولونیا یا جای دیگه بودم احتمالا بیرون رفته بودم، ولی در عوض الان خونم. منتظرم ماتئو اوکی رو بده تا بلیت برگشتم رو هم بخرم، و دیگه نتونستم نوشتن رو به تعویق بندازم.

کجام الان؟ یه بخشی به نام بودریو، حدود 5 کیلومتر دور از لوگو، که خودش حدود 50 کیلومتر با بولونیا فاصله داره. حقیقتش موقعی که برای آیسک اپلای میکردم، فکر نمی کردم اینجا باشم، توی یه دخونه دوبلکس با یه دختر ترک. فکر میکردم تو بولونیا یا رونا خواهم بود، توی خونه یه خانواده ایتالیایی. ولی یه بخشی از ماجراجویی همینه که آدم نمی دونه به کجا می رسه، مگه نه؟ کارم بیشتر شبیه جکه، در واقع فکر میکردم جذاب تر و سخت تر باشه، ولی خب مهم ترین بخش این بود که مزه زندگی تو کمپ پناهجویی رو یه ذره چشیدم. ایتالیا کشور پولداری نیست و پناهجوهای اینجا هم در مقایسه با آلمان یا سوئد وضع خیلی خوبی ندارند. نمیدونم در واقع چی کار می کنن وقتی از همه جا دورن، و باید توی یه خونه با 15 تا مرد دیگه زندگی کنن. شرایط نظافتی تو خونه ها افتضاحه، و خیلی از این آدم ها از وضعی به اینجا فرار کردند که باعث میشه دیگه حال و حوصله ای برای یاد گرفتن زبان یا مهارت های اولیه زندگی رو تو یه کشور جدید نداشته باشن.

چفال، جایی که توش کار میکنم، خیلی شبیه ایرانه. نامنظم، همیشه در بحران و شدیدا استرس زا برای کسایی که توش کار می کنن. برای همین خیلی مواقع ترجیح میدم سکوت کنم تا بذارم لتیتزیا، جولیا و متئو به کارشون برسن. تجربه خوبیه؟ تجربه جالبیه، ولی احتمالا اگه شرایط اینجا رو قبل از اومدن بهم می گفتن نمی اومدم، ولی خب به هر حال مزایای خودش رو داره. حداقلش اینجا وقت زیاد دارم و میتونم بعد از مدت ها یه کم سریال ببینم، وبلاگ به روز کنم و چند روز بدون استرس کار و خونه و وسایل ش باشم. آخر هفته ها هم سفر میکنم زیاد.

بهترین بخش این ماجراجویی ولی خودش نبوده، بلکه سفرهایی بوده که قبل و در حین ش کردم. این بار تونستم رم واقعی رو ببینم. رم برای من مثل یه زن میانسال جذابه، که از بس پر از اتفاق و تجربه است که هر بار خوابیدن باهاش یه تجربه وسوسه انگیز و متفاوته. این بار جوری که حقش بود با این زن عشق بازی کردم. بولونیا شهر دانشجوییه، شهری که باعث شد کمی حسرت بخورم که چرا زمان دانشجویی به جای سوئد سرد و تاریک اینجا نبودم. وورنا خیلی با نمکه. و در آخر فلورانس، زن نسبتا جوانیه که جذابه، تا وقتی با رم مقایسه نشه. غذاهای ایتالیا جذاب ترینن. جلاتو، پیتزا کواتروفورماجی و کارچیوفی آلا رمانا، منو محسور خودشون کردن. با این وجود هستن هنوز کسایی که میان ایتالیا و مک دونالد میخورنن. الحق که غافلانند ایشان.

مهم ترین بخش سفر فلورانس جایی بود که تو گالریالاکادمیا، مجمسه غول پیکر دیویدِ میکل آنجلو رو دیدم. دیدین گاهی یه اثر میره تو ذهن شما و چندین روز نمیاد بیرون؟ برای من این اتفاق قبلا با موزیک و فیلم اتفاق بود. ولی اولین باره که یه مجسمه سنگی انقدر رسوخ کرده تو افکارم. میخوام که دیوید بشم.



Sunday, December 24, 2017

Meldung


قسمت اول: توی یه کافه تو اشتوتگارت

خیلی خب. آقا اجازه بدین این حقیقت رو خدمت شما عارض بشم. عرضم به خدمت شما که اگه سرگرمی دیگه ای داشتم احتمالا الان در حال نوشتن این مطلب نبودم. اصلا یه ذره سختی راستی فارسی نوشتن.
عارضم که رضام. یوهاها. در حال حاضر تو یه کافه نزدیک ایستگاه مرکزی قطار اشتوتگارت نشستم. ( در ضمن اشتوتگارت به فاصله زشت ترین شهر آلمانه.)قطار بنده دو ساعت دیگه حرکت میکنه و همین الان بِنِه بعد 6 ساعت جواب داد که الان میاد همو ببینیم، واسه همین وقتی اومد احتمالا این نوشته ناتموم میمونه.
گزارشی هم خدمت آینده خودم بدهم. (چون کس دیگه که اینجا رو نمیخونه، میخونه؟ نگار؟ صفا؟)
امروز امتحان تافل نوشتم. کی اصلا تو فارسی میگفتیم نوشتم؟ تاثیرات آلمانی خوندنه. آره خلاصه تو دانشگاه اشتوتگارت تو خیابون بوبلینگر (:دی) شماره 78 بودم. سر امتحان اکثرا سوریه ای بودن. امیدوارم چند سال دیگه خوندن این موضوع عجیب و غریب به نظر بیاد.
دیگه؟ زمان میشه سریع تر این بگذره؟ با لوییسا تو یه پارتی آشنا شدم، همین. درس داره تموم میشه و مثل همیشه معلوم نیست سال دیگه این موقع کجام. بعضا حس میکنم فاک به این احساس ولی خیلی کاری هم در موردش نمیتونم بکنم. بعضی ها تصمیم میگیرن (و میتونن) که همونجایی که هستن بمونن. من تصمیم بگیرم هم نمیتونم.
چین، آمریکا، آلمان و ایران. در این حد پخش و پلاست خانواده ما در حال حاضر.
حال شاید برای شما سوال پیش اومده باشه که (یا شایدم من موضوع کم آوردم) که بنه کیست؟
بنه آلمانی گنده ای که در اشتوتگارت یه چیزی میخواند. نمیدانم چی ولی مکانیک یا همچین چیزی. پارسال هم با هم در سوئد آشنا شدیم و دوستی خاصی هم نداشتیم. یعنی کلا حرف خاصی هم نمیزدیم، مگه اون مدتی که با هم تو یه آفیس کار میکردیم. واسه همین جالبه واسه م چی میشه همچین آدمی رو واسه حدود یه ساعت دیدن.
موضوع دیگه ای که باید بهش اشاره کنم اینه که هر موضوعی که در هر صورت به موقع خودش بعله، و حتی گاهی بیشتر از آن! آهان راستی یه ایده دارم واسه استفاده از استوری تو اینستاگرام که به نظرم بسیار بسیار چیز مزخرفیه، اونم اینه که مثلا به جای غذایی که میخوریم و عکسشو میذاریم تو اینستاگرام (که از نظر هنری و هر منظر دیگه ارزشی برابر با 0 داره) جاش بنویسیم! یعنی مثلا یه یه استوری با پس زمینه سیاه بذاریم و روش بنویسیم: من یه غذای خوشمزه خوردم.
قسمت دوم: این قسمت در قطار بین زاربروکن و فرانکفورته، خسته و جسد از سفر استکهلم. با لباس های رسمی
دیشب تو استکهلم تو یه اتاق خوابیدم که 90 یورو پولشو داده بودن. طبعا آدم انتظار داره که با این پول یه جای معمولی رو به خوب با امکانات معقول بهش بدن. اینجا هم تقریبا همین جوری بود، به جز این قضیه که اتاق بنده پنجره نداشت! حالا شاید خیلی مسئله مهمی به نظر نیاد، ولی فکر میکنم من تا حالا جای بی پنجره ای نخوابیده بودم. و به نظرم خیلی ترسناک تر از چیزی بود که به نظر میرسید. صبح که بلند شدم و ساعت حدود 6 بود، همه جا تاریک تاریک بود. خیلی مزخرفه. دلم واسه اونایی که تو سلول انفرادی بی پنجره ان خیلی سوخت. مجازات خیلی ناجوریه این.
استکهلم زیبا و سرد و خیسه. اینو میشه به آدماش هم تعمیم داد.
یک ماه دیگه کجام؟ واقعا نمیدونم. این قضیه بلاتکلیفی که از سال سوم چهارم دانشگاه شروع شد، همچنان هست. تازه شدیدتر هم شده. قبلا به فاصله یکی دو سال رو نمیدونستم، الان 30 روز دیگه رو نمیدونم قراره کجا بگذرونم.
جولیا که هم خونه من باشه، به شدت وسواسی و "گیره". ساعت 4 صبح بعد پارتی داره کف آشپزخونه رو تی (یا طی؟) میکشه. یه بار هم دیدم داشت سقفو جارو میکرد.  بعد هر وقت میگم آقا بکش بیرون از ما، چرا انقدر سفتی تو آخه، وا بده راحت باش، بهم میگه تو میگه با دخترا زندگی نکردی؟ همه همینن. واقعا همینن؟ چه دورنمای وحشتناکی داره زندگی کردن با یه دختر پس اگه به این صورت باشه.

قسمت سوم: در حال حاضر دارم تایپ میکنم. کریسمس سال 2017. هایلیش آبند در زاربروکن. تنها. مگنولیا، کابینت دکتر
کالیگاری. اینتر در وید امشب. منر. سال نو در پاریس به احتمال بالا. 



Friday, January 13, 2017

وین، پروانه آبی، حافظ

آدم گاهی به یه جایی خیره میشه و سمتش میره، و بعد یه مدت که حواسش نیست، میبینه که همونجایی وایساده که داشته نگاه میکرده، ولی غرق شده تو جریان زندگی. همینه که یه ساله اینجا ننوشتم، در حالی که گهگاهی یادش میفتم. آقا مثلا هفته پیش، از شنبه تا پنجشنبه له و لورده شدم از بس دقیقه به دقیقه ش برنامه ریزی شده بود و وقت خالی ای وجود نداشت. غر نمیزنم، وقتی شرایطو مقایسه میکنم با قبلا، خیلی پیشرفت کرده همه چی، کلا هم حس بهتری دارم. سفر کردن به ایران ولی همیشه حس دو گانه ای بهم میده. حس میکنم قلبمو جا گذاشتم. وقتی برمیگردم اینجا انگار چشمامو میبندم روی یه بخش، بخشی که اذیت کننده س و من فقط دارم بهش نگاه نمیکنم. چه انتخاب سختی آخه میذارن جلو پای آدم لعنتیا...
وین قشنگ ترین شهر دنیاس، مخصوصا وقتی بهترین قهوه دنیا رو هم توش بخوری و موقع سال نو هم با والس اشتراوس برقصی. کشف کارهای گوستاو کلیمت تو موزه لئوپولد هم وحشتناک بود. کاش بشه که بیای و با هم بریم به زودی.

نگاه تو رو خدا. خوابم اومد.


If we were meant to stay in one place,
we'd have roots instead of feet.
He said.


- Rachel Wolchin -



Sunday, February 28, 2016

قلبم در تهران درد گرفت

ارتباط خواب رو با این اتفاق رو چه جوری میشه توضیح داد؟ چه نیروی قدرتمند دیگه ای تو دنیا وجود داره؟

بهترین چیزی که تو دنیا میتونه وجود داشته باشه : یکی باشه که هر جوری که باشی دوستت داشته باشه. پیش برنده ترین انگیزه ی زیستنه.



Wednesday, January 27, 2016

شباهت زندگی با ظرف پلاستیکی رو میز من؟

دلم خونه از این ظرف. آخرین شاهکارش اینه که.. نه وایسا. معمولا کارشو خوب انجام میده. پوست پرتقال و انار و این جور چیز ها رو گاهی تا یه هفته تو خودش نگه میداره تا من همت کنم و برم بریزمش تو سطل آشغال. امروز ولی با کابل اینترنت دعواش شد و تمام محتویاتشو خالی کرد تو جیب کیف من.



Tuesday, January 26, 2016

Unbearable lightness of being

"She got home at half past one. Tomas was asleep. His hair gave off the aroma of a woman's groin"


"Where upon the man would lower the barrel of his rifle and say in a gentle voice, ¨*If it wasn't your choice, I can't do it. I have'nt the right.*
And she would turn her face to the bark of the tree and burst into tears."

"That night, she made love to him with greater frenzy than ever before, aroused by the realization that this was the last time. Making love, she was far, far away. Once more she heard the golden horn of betrayl beckoning her in the distance, and she knew she she would not hold out...Franz sobbed as he lay on top of her; he was certain he understood: Sabina had been quiet all through dinner and said not a word about his decision, but this was her answer. She had made a clear show of her joy, her passion, her consent, her desire to live with him forever.
Each was riding the other like a horse, and both were galloping off into the distance of their desires, drunk on the betrayals that freed them. Franz was riding Sabina and had betrayed his wife; Sabina was riding Franz and had betrayed Franz."


"Somewhere out in space there was a planet where all people would be born again. They would be fully aware of the life they had spent on earth and of all experience they had amassed here. And perhaps there were yet more and more planets, where mankind would be born one degree more mature.
Only from the perspective of such a utopia is it possible to use the concepts of pessimism and optimism with full justification: an optimist is someone who thinks that on planet number five the history of manking will be less bloddy. A pessimist is one who thinks otherwise."




 

Saturday, January 2, 2016

Suomi

اگه یه روز بخوام واسه یکی توضیح بدم که سفر رفتن چرا باعث رشد آدم میشه، سفر فنلاند رو مثال میزنم. (جریان نامنظم ذهنیم منو یاد این جمله از صفا انداخت که بهم گفت تو مایوس ترین آدمی هستی که تا به حال دیدم، اگه داری میخونی عمه ت مایوسه). آره برگردیم به سفر. سفر یه یوکوسنگی و  خانه ای این د میدل آف نو ور. تجربه خوابیدن با پونزده نفر همسن و سال خودم تو یه خونه تو یه شهر خیلی خیلی کوچیک میتونه خیلی جالب باشه، ولی در مقابل اتفاقات بعدی به نظر عادی میاد. یکیش اینکه دوستم پشت تلفن داشت ازم آدرس میگرفت و بدون اینکه بدونه من کجای اون شهرم، از پنجره منو دید و از تو ماشینش برام دست تکون داد. برای منی که سال نو میلادی رو تا به حال جشن نگرفته بودم و اکثرا توجهی هم بهش نمیکردم، بهترین راه حل برای جبرانش میتونه دو بار جشن گرفتن تو یه سال باشه. یه رودخونه سوئد و فنلاند رو جدا میکنه که تو سرمای ژانویه میشه با ماشین رفت روش. وقتی رسیدیم اونجا، پونزده دقیقه مونده بود به سال نو به وقت فنلاند، واسه همین سعی کردیم رو یخ رودخونه بدویم تا برسیم به فنلاند. اولش دست نینون رو گرفتم که نیفتم، ولی وقتی وسط راه سه تا فرانسوی شروع کردن به دویدن ازشون عقب افتادم. تقریبا صد قدم دیگه رو یخ سرسره مانند که رفتم مبهوت منظره شدم: تو تاریکی مطلق بین دو فنلاند و سوئد روی یه رودخونه یخ زده وایساده بودم و دو طرف ش میشد مردمو دید که آتش روشن کرده بودن، ولی اون وسط خیلی تاریک بود. آسمون هم مثل همیشه یه طرف کبود داشت که هر دفعه دیدنش باعث میشه نتونم چشممو برگردونم. زل زده بودم به آسمون و پیچ رودخونه که یهو صدای آتیش بازی بلند شد. حدودا ده متر اونور شروع کرده بودن به آتیش بازی به مناسبت سال نو. برگشتم به سوئد. مردم داشتن با آهنگ کنسرت زنده دو تا دختر می رقصیدن، احتمالا بهترین رقصی که میتونستم تصور کنم. آدمایی از سوئد، عراق، ایران، فرانسه، کانادا، آلمان، اسکاتلند و.. همه داشتن با یه خوشحالی بچه گونه ای با هم می رقصیدن. یکی از عراقی ها ازم پرسید کجایی ای و وقتی بهش گفتم ایران، گفت ما تو کمپون ایرانی هم داریم. دلم درد گرفت یه لحظه که یه ایرانی چرا باید ول کنه بیاد "کمپ". سوریه ای ها یا عراقی ها یا افغانستانی ها برای حفظ جونشون میان و ایرانیا... نمیدونم. ولی خب اون لحظه مهم نبود، همه اون لحظه شاد بودن و همین مهم بود.
بعضی موقع ها که میرفتیم سفر، وسط جنگل و برف یه متری یه خونه رو میبینم که چراغش روشنه و همیشه با خودم فکر میکردم اینا چجوری اینجا زندگی میکنن. جایی که فردا شبش خوابیدیم، شصت کیلومتر از نزدیک ترین بیمارستان یا بانک یا داروخانه فاصله داشت. صاحب خونه مون یوکا، مسیحِ 33 ساله بلک متال هد، همیشه های بود و علفشو تو یه اتاق تو خونه ش می کاشت. سه تا سگ و دو تا گربه و چهار تا بز و یه گله رین دیر داشت. توی اتاق خوابی که مهمونا میخوابیدن یه درام ست با گیتار برقی گذاشته بود. این و صد تا فاکتور دیگه باعث شده بود که خونه ش با فاصله عجیب ترین خونه ای شده بود که تا به حال دیده بودم. چندین تا مهمون دیگه هم مثل ما اونجا بودن، پائولو و دو تا استفانو از ایتالیا، کتی از استرالیا، احسان از ایران و الکس از استرالیا، عجیب ترین ترکیب ممکن. ایتالیایی ها از جنوب اومده بودن تا لپ لندو تو زمستون ببینن. کتی 2.5 بود که کل اروپا رو داشت میگشت و تو آلمان احسانو دیده بود و با هم اومده بودن اینجا. الکس هفت ماه بود که سفر میکرد و نمیدونم که چند وقت بود که اونجا بود. احتمالا اگه ترس ناخودآگاهم از سگ و گربه نبود خیلی بیشتر تو خونه حس راحتی میکردم. دو ماه قبل یه فرانسوی با دوچرخه اومده بود اینجا و توی یه کلبه دم رودخونه زندگی میکرد. خیلی دوست داشتم ببینمش، ولی وقتی رفتیم اونجا نبود. کلبه ش اثری از تکنولوژی نداشت، آب و برق و گرمایی وجود نداشت. خورشید هم که به زور یک ساعت تو آسمونه. یوکا گفت که احتمالا تا مارچ میخواد اونجا بمونه. حرف زدن با تک تکشون یه تجربه عجیب و در عین حال لذت بخش بود. پائولو ایجنت بسکتبال بود، کتی کتاب های "اوشو" میخوند و الکس همش نقاشی های سایکدلیک میکشید. یوکا قطعا با فاصله متفاوت ترینشون بود، یه پرچم سیاه با یه آ ی قرمز از خونش آویزون بود، دوست دخترش بعد از جدایی شون زنگ بود پلیس بیاد بگیرتش، صبح روزی که می رفتیم با یه خرگوشی که از تصادف با ماشین مرده بود رو آورد تو خونه، و می گفت دنیا به آدم های پسیو نیاز داره تا آدم هایی که همش میخوان بجنگن تا یه چیزی رو به دست بیارن. بهترین جمله ای که شنیدم ولی از یکی از استفانو های میلانی بود:


" اراسموس یه سال از زندگی ت نیست، کل زندگیت تو یه ساله"