یه اتفاق عجیب الان افتاد. از اون عجیب تر اینکه من دلم
خواست به یکی بگم. از اون هم عجیب تر اینکه هیشکی و پیدا نکردم. به همین دلیل
اومدم اینجا بنویسم. اسمش رو هم نمی نویسم.
Friday, December 12, 2014
Saturday, August 23, 2014
سفرنامه: قسمت چهارم
هرچی بیشتر ایرانی می بینم بیشتر مطمئن
میشم که چقدر قضاوت هاشون غلطه. یعنی اصلا به پرت و پلا کشیده می شه گاهی. مثلا یه
نمونه اش : " آره اینجا مثل ایران نیست که. تو رو خدا دیدی؟ اینجا یک نفر هم
اینجا آیفون نداره. تو ایران تقریبا دست همه آیفون هست!!!" و از این می خواست
نتیجه بگیره که ما مردم ظاهر بینی هستیم و اینا. در واقع انگار همون نتیجه رو تو
ذهنش داشته و اومده اینجا که براش مصداق پیدا کنه. و گرنه نه اینجا آیفون خیلی
کمه، نه تو ایران دست همه هست. و صدالبته مشخصه که اینجا مردم اولویت هاشون برای
پول خرج کردن متفاوته و به اندازه ما چشم و هم چشمی ندارن، ولی اینجور حرف زدن های
عجیب و غریب باعث میشه که تصورات کاملا متفاوتی از خارج برای کسانی که تو ایران
زندگی می کنند پیش بیاد. نمونه ش خود من که مطئن بودم بارها با نژادپرستی مواجه
خواهم شد. و نمونه دیگه و خنده دار ترش اون دوستم که چون بهش گفته بودن غذاها تو
خارج خیلی مزخرفه، برداشته بود 9 کیلو برنج با خودش آورده بود تو هواپیما و اضافه
بار خورده بود.
کلا وقتی به عنوان یه بی طرف
هماهنگی رفتار ایرانی ها رو با بقیه جامعه می سنجم معمولا احساس غرور که نمی کنم
که هیچ، یه کوچولو شرم زده هم می شم. نمونه رفتار هایی که من معمولا از ایرانی ها
می بینم شوخی های عجیب و غریب و گاها زننده س، مخصوصا وقتی توی جمعی باشن که چند
تا ایرانی دیگه هم باشه. از آب ریختن رو هم دیگه گرفته تا کارهای بی مزه تری مثل
پیاده رو رو بستن. تو یکی از سفرا یه دختره که نمی دونست من هم ایرانیم، یواشکی
داشت به من می گفت که چرا این ایرانی ها اینجوری می کنن؟! و وقتی که بطری آب رو
قاطی آشغال های دیگه می انداختن که قابل بازیافت نبود، بقیه به طور عجیبی نگاهشون
می کردن و حتی یک زن با فریاد یه چیزایی گفت که خوشبختانه نفهمیدم. مسخره کردن
ظاهر دیگران هم که تا دلتون بخواد پیدا میشه، از سیاهپوست بودن یکی تا "شبیه
دخترا" بودن یه پسر شرق آسیایی. جالبه که همین آدما وقتی یکی در مورد ایران
ازشون یه چیزی میپرسه چنان با افتخار از فرهنگ مردم و امکانات کشور حرف می زنن که
من خودم شاخ در میارم. معمولا بس هم نمی کنن. یعنی من خودم یک مورد دیدم که یکی در
مورد "کباب ایرانی" پرسید و طرف حدود بیست دقیقه براش حرف زد و آخرین
جملاتش هم این بود ک ما از اعراب متنفریم!
این جور مسائل البته اصلا چیز
جدیدی نیستن، تو ایران هر روز صد برابر بدترشو می بینیم. ولی انگار وقتی این
رفتارا کنار رفتار بقیه جامعه قرار می گیره، کنتراستش زیاد می شه و تو چشم می زنه.
Tuesday, August 19, 2014
Wednesday, August 13, 2014
سفرنامه، قسمت دوم
من اگر بتوانم هر از چند گاهی دکمه پاز زندگی رو می زنم، و
میبینم که چقدر مسیرم از اون چیزی که میخواستم طی کنم انحراف داشته. بعد تلاش می
کنم برگرده به سمت اصلی. بعد دوباره میره تا دفعه بعدی. سرعت ویران کننده زندگی
باعث میشه خیلی چیزا یادم بره. و جدیدا فهمیدم وقتی تنها ترم این پازها تو بازه
های طولانی تری اتفاق می افتند. این ترس بهم اضافه شده که اگه قرار باشه تنها
زندگی کنم، یواش یواش دیگه نتونم پاز کنم.
اتاقم و کامپیوترم همیشه ذهن منو نشون میدن. وقتی اون دو تا
مرتبن یعنی ذهن منم مرتب و طبقه بندی شده س. و الان اتاقم یک ملغمه ی خالصه. الان
حدودا یه ماهه که می خوام هرچی خریدم رو بذارم پیش هم ببینم چی خریدم و اینا.
ببینم چیز دیگه ای می خوام یا نه. ولی خب وقت نمیشه...عب نداره. بذارم این بیست
روزم با تنبلی بگذره،..چون آرامش کامل قرار نیست بیاد اینجا، نمی خوام تلاش کنم
واسه یه آرامش نصفه و نیمه. ( آرامش فکری قطعا منظورمه)
از معایب اینترنت پرسرعت اینه که دیگه یادم رفته موزیک های
توی لپ تاپم چیا هستن. همه چی از یوتیوب پلی می کنم.فیلم و اینا هم که میشه مستقیم
دید، یعنی هنرِ دانلود کردن علاوه بر غیرقانونی بودن، بی استفاده س. به جای سریال
دیدن میشم یوتیوب می بینم. به نظرم مفید تره. بعضی بحث های جالب داره که مدت ها
بود می خواستم گوش کنم بهشون و تو ایران وقت نمیشد. هر لینکی که باز می کنم، سه
چهار تا از ویدیو های کناریشم برام جذابه. واسه همین یهو به خودم میام میبنم دو ساعته
جلو لپ تاپم، هشتاد تا هم تَب بازه. هر چیز اعتیاد آوری برا من اذیت کننده س. می
دونم اگه قرار باشه مدت طولانی اینجا زندگی کنم تلاش می کنم برای عوض کردن این سبک
زندگی.
به این فکر می کردم که آیا مردمِ اینجا از ایرانیا خوشحال
ترن؟ و نمی تونم واقعا بگم آره. منی که هر دو جا رو تجربه کردم تا حدی، اینجا آدم
شادتریم. ولی فکر نمی کنم مردم اینجا در کل از ایران شادتر باشن..نه چرت گفتم.
اینجا مردم عادی ان. تو ایران همه جا میشه آدم افسرده و بی اعصاب پیدا کرد. اینجا
خب قطعا کمتره. ولی یه چیز دیگه اینجا هست. اونم تعداد زیادی آدم عجیب و غریبه.
نمی دونم واقعا چرا. دلیلی براش پیدا نمی کنم. برای اینکه دقیقا بگم منظورم چه جور
آدماییه، هم خونه های خودم رو مثال می زنم. یه دوست دختر دوست پسر هستن که با هم
زندگی می کنن، خیلی آدم های خوبین و اینا. باهاشون خیلی معاشرت می کنم. یه دوست
دختر دوست پسر دیگه هستن که دقیقا نقطه عکس اینان. این زوج دومی روانشناسی میخونن،
ولی توانایی ارتباط برقرار کردن رو ندارن. من تو کل این چهل روز پنج بار دیدمشون و
اوج حرف زدنمون سلام علیک بسیار آکواردی بوده که از سمت من شروع شده. فقط با من هم
اینطوری نیستن ها. یه دختر دیگه هم هست که بیولوژی می خونه فکر کنم، این از اون دو
تا اجتماعی تره، ولی اینم کلی مشکل داره گویا. مثلا با هم گاهی شبا ورقی چیزی که
بازی می کنیم گاهی مثلا یک ساعت بدون حرف زدن بازی میکنه. ما سه نفر دیگه همش
داریم تو سر و کله هم میزنیم. یکی دیگه هم هست که تو ظاهر خیلی اوکی و مهربون و
اجتماعیه، ولی یه سری کارای عجیب می کنه. مثلا روز سوم بود که من دیدم رفت تو
اتافش، یک دقیقه بعدش من رفتم در زدم، درو باز نکرد. بعد تو فیسبوک یه مسج بهش زدم
که فلانی؟ بعد بازم جواب نداد. فرداش دیدمش که چرا درو باز نکردی من اون همه در زدم؟
گفت ببخشید رفته بودم بیرون...قطعا اولش که آدم غریبه س احساس می کنی خب اینا با
من به عنوان خارجی مشکل دارن شاید، مشکل هم نه حالا، ناآشنام براشون. ولی می بینیم
که این رفتارای عجیب بین خودشون هم هست. و حتی بیشتره.
آره. قضاوت کردن
آدما ، اونم انقدر ساده نه کار خوبیه نه اصلا شدنیه. ولی یه چیزی اینجا غلطه. نمی
فهمم چی.
Tuesday, August 5, 2014
سفرنامه، قسمت اول
دقیقا یک ماه پیش با استرس شدید و بعد پنج بار عوض کردن
بلیت هواپیما اومدم. و انگار تو یه استخر شلوغ باشه آدم و یهو بپره تو آب... داخل
آب هیچی صدایی نبود. آرامش کامل.
قضاوت یک ماهه آدم از زندگی تو یه کشور دیگه نمی تونه به
هیچ وجه ملاک خوبی برای مقایسه با زندگی بیست ساله تو ایران باشه، ولی آدم
ناخودآگاه قضاوت می کنه. ناخودآگاه مقایسه می کنه، لحظه به لحظه دارم این کارو می
کنم. و این نوشته یه جور مقایسه کاملا سطحیه، و هیچ ادعایی نداره که حرقی که می
زنه کاملا درسته.
شاید مهم ترین شهود برای من ایرانی هایی بودن که اینجا
زندگی کردن. منظورم اونایی نیست که مثل من برای یه مدت کوتاه اومدن، اونایی رو
میگم که دارن اینجا درس می خونن یا زندگی می کنن. از بین سه چهار نقری که دیدم هیچ
کدوم راضی راضی نبودن. حتی راضی هم نمیشد گفت بهشون. دلتنگ ایران بودن اکثرا و می
گفتن خیلی فرقی نداره. ولی به دو دلیل حرفاشون خیلی تو قضاوت من تاثیر گذار نبود.
اولیش اینکه از مقایسه ی یه جمع ده پونزده نفره ی ایرانی با کلی آدم از تمام نقاط
دنیا این حس بهم دست داد که چقدر غرغرو بودیم. با هر کی حرف می زدم از اینکه چقدر
کشتی سواری روی رودخونه خوبه حرف می زد و ایرانیا کل مدت داشتن ناله می کردن که 65
یورو دادیم فقط واسه یه کشتی سواری؟! نمی خوام تعمیم بدم به همه، ولی حداقل اون
جمع انگار نمی تونستن شاد باشن، غریبه ن انگار باهاش. دلیل دوم هم اینتگراسیونه. یعنی
این آدمایی که من دیدم توی عادت کردن به جامعه اطرافشون موقق نبودن، حداقل من توی
یک ماه زندگیم تو اینجا ازشون موفق تر به نظر میام. یعنی کسی که شش ساله اینجا درس
می خونه و هنوز زبانشون رو بلد نیست یعنی نمی خواد با آدما ارتباط برقرار کنه. مهم
ترین اصل برای اینکه بهت به چشم یه خارجی نگاه نکنن اینه که خودت بخوای که اینطوری
بشه، و این آدمایی که من دیدم نمی خواستن.
قسمت بعدیش رفاهه. مقایسه رفاه تو ایران با اینجا سخته، چون
سبک زندگی خیلی فرق می کنه. وقتی کسی برای خرید خونه و تلویزیون و لباسشویی و اینا
پول نمیده، خب کلی پول میمونه واسه چیزای دیگه. و مهم تر از اون این که وقتی همچین
چیزایی ارزش نیست (دارم در مورد قشر دانشجو حرف می زنم) همه "می تونن"
زندگی نسبتا مشابهی داشته باشن. پس این
طور که من دیدم خیلی رفاه مطرح نیست، یعنی چیزی نیست که بهش آدم بخواد فک کنه. یه چیز جالب تفاوت قیمت
ها با ایرانه. به لطف تورم عجیب غریب چند سال اخیر که خب مشخصا با پول کم ارزش شده
ما همه چی گرونه. ولی وقتی نسبت قیمت جنس ها به درآمد رو مقایسه می کنم، تفاوت به
دست میاد. مثلا لباس و حمل و مواد غذایی مثل گوشت و لبنیات و سبزیجات خیلی ارزون و
حمل و نقل بسیار گرونه! سفر کردن معمولا بسیار پرهزینه س، حتی داخل شهر. توی
شهرهای بزرگ مثل مونیخ که تقریبا وحشتناکه. واسه همینه که دوچرخه بسیار بسیار
معموله. حتی افراد مسن هم معمولا از دوچرخه استفاده می کنن. چند روز پیش یه پیرمرد
و پیرزن به شدت سالخورده رو دیدم که داشتن با هم دوچرخه سواری می کردن. با خودم
فکر می کردم که اگه این دو تا تو تهران زندگی کرده بودن چی به سرشون اومده بود...
یا مثلا هزینه ازدواج و طلاق بسیار زیاده. خود مراسم نه، منظورم هزینه بوروکراسی
اداریه. به طوری که شنیدم بعضیا جدا زندگی می کنن، ولی طلاق نمی گیرن تا این هزینه
رو پرداخت نکنن.
Saturday, May 10, 2014
گچ
یکی از بدترین اتفاقاتی که برای یک نفر می تواند بیفتد،
"اوور کوالیفای" شدن او در هر زمینه ای است. غم انگیز است که وقت صرف
کنی، جان بکنی و ببینی که برای هیچ و پوچ بوده. دکتر هایی که پس از گرفتن مدرکشان
کار پیدا نمی کنند و یا فیلسوفانی که هرچقدر جلوتر می روند زندگی برایشان دردناک
تر می شود.
کسی که منتقد فیلم یا فیلمساز است از دیدن فیلم های معمولی
هم لذت نمی برد. از شاهکار ها هم به اندازه ما لذت نمی برد. همه ی فیلم حواسش
معطوف است به "تکنیک". یک آهنگ ساز هم دیگر نمی تواند در لذتی که
همکلاسیان من از چارتار می برند سهیم
باشد.
اتفاق بدی که به مرور زمان در ریلیشنشیپ می افتد هم از این
قاعده مستثنا نیست. برای من که خیلی زود اتفاق افتاده. همه چیز زیادی ساده است
انگار. و این خود باعث می شود که جذابیت ها کشته شوند. .و من مثل گچ شوم. مثل شده
ام.
اتاق من یک بالکن دارد. سال پیش کفتر ها در آن تخم گذاشتن.
امسال هم برگشتند. به خاطر بق بق بسیار بلندشان در موقع هم خوابگی نمی خواستم
بگذارم امسال هم اینجا تخم بگذراند. وقتی صدای بق بق شان را می شنیدم به پنجره می
زدم تا فرار کنند. امروز توی بالکن جسد خشک شده ی یک کفتر پیدا کردم که سرش میان
میله ها گیر کرده بود.
Wednesday, April 30, 2014
رم، شهر بی دفاع
ماری! ماری عزیز من!
الان که داری این نامه رو می خونی من مایل ها از اینجا دورم. اولش فکر کردم که
همینجوری برم، ولی از اونجایی که همیشه پایان ها برام سمبلیک بودن خواستم تو یه
نامه همه چی رو برات توضیح بدم. دلم می خواست از چیزایی حرف بزنم که هیچ وقت فرصت
نشد بشینیم و با هم تحلیلشون کنیم.
اولین بار یادته کجا دیدمت؟ قطعا یادته. تو با گلوریا و آلبرتینا و لورنزو توی
پیتزا فروشی قدیمی لافوچینا نشسته بودین ، همونی که بعدش هم چند بار دوتایی رفتیم.
من و لئوناردو هم داشتیم از اونجا رد می شدیم که گلوریا که آشنای قدیمی لئوناردو
بود ما رو هم دعوت کرد که با شما ناهار بخوریم. روز آفتابی و گرمی بود، و من که
معمولا تو جمع احساس راحتی نمی کردم (هنوزم نمی کنم) نمی خواستم دعوتشو قبول کنم،
ولی قبل از اینکه نظرمو بدم لئوناردو منو آورد سر میز شما. داشتین در مورد سینما
حرف می زدین و من پیوسته تعجب می کردم که چقدر نظراتت شبیه منه! وقتی گفتی کارگردان مورد علاقه ت روبرتو
روسلینیه داشتم منم وارد بحث شدم. یادته بعدش فقط من و تو بودیم که داشتیم حرف می
زدیم؟ تو بیست دقیقه تمام از فیلم ل آمور حرف زدی و من دقیقا همون موقع فهمیدم که
مجذوبت شدم. یادته بقیه افراد سر اون میز چجوری نگاهمون کردن وقتی ازم خواستی
برسونمت خونتون؟
ماری! تو یه هفته بعدش من به هیچ چی جز تو فک نمی کردم. تاحالا از هیچ کسی
انقد خوشم نیومده بودم. شب تا صبح بیدار بودم و لحظه شماری می کردم برای وقتایی که
می رفتیم پیاده روی توی خیابون ویاونتو. همه چیز داشت عالی پیش می رفت و من نمی
خواستم خرابش کنم. زیادتر از اون دوست داشتم که بتونم باهات حرف جدی بزنم.
روزا همین طوری گذشت و من دلم می خواست همه چیز تا ابد همین طوری بمونه. تا
اینکه یه روز ازم نظر خواستی، گفتی که داری با لورنزو دوست میشی. به نظر من چجور
آدمی بود؟ لورنزو خیلی جذاب بود. حتی همون موقع که هنوز فیلمساز معروفی نشده بود. مخصوصا
با اون سیگارای برگ و ریش های نا مرتبش. وقتی ازم پرسیدی که نظرت چیه مشخص نبود یه
طوری شدم؟ همیشه فکر می کردم یه چیزی بین من وتو هست. تو هم فهمیدی یه جوری شدم
نه؟ هی ازم می پرسیدی که چته. و خب تو باهوش تر از این بودی که نفهمی چم شده.
شایدم می خواستی بهت بگم نه؟ ولی من مغرور بودم و خجالتی ماری.
چند هفته بعدش تو حالت خیلی خوب بود. من هم ازاینکه می دیدم خوشحالی خوشحال می
شدم، ولی زندگی برای من اینجا سخت شده بود. دیگه چیزی نداشتم که براش زندگی کنم.
شاید به خاطر همین بود که رفتم ناپل تا توی یه عکاسی کار کنم. اونجا که بودم
ارتباطم با همه تون کمتر شد.
سال دومی که توی ناپل بودم لئوناردو و گلوریا سه شب اومدن ناپل. ازشون حال تو
رو پرسیدم و اونا برام تعریف کردن که چند ماهه که با لورنزو دوست نیستی. می گفتن
حالت خیلی بد بوده و نوشته هات از همیشه تلخ تر شده بوده. بعد با یکی دوست شده
بودی که من نمی شناختمش. دلم نمی خواست بدونم که کی بود.
ماه پیش بود که فهمیدم با اون هم به هم زدی. دلم طاقت نیاورد. تو این مدتی که
اونجا بودم نمی تونستم به هیچ کس جز تو فک
کنم ماریا.در مقایسه با تو همه زیادی معمولی بودن. باید می اومدم و می دیدمت. باید
با هم حرف می زدیم.
امروز صبح بود که رسیدم رم. تو هنوز تو همون اتاق کوچک اجاره ای زندگی می کنی.
الان که دارم اینا رو می نویسم، پشت پنجره اتاقتم. من از عصر اینجا ام ماریا. اوایل شب بود، بعد از
چهار پنج ساعت که منتظر بودم بیای و دم خونه غافلگیرت کنم،دیدمت که رفتی توی خونه
و من نتونستم از جام تکون بخورم. چراغ اتاقتو روشن کردی، و من همونجا وایسادم کل
مدت، تا همین چند دقیقه پیش که چراغت خاموش شد. من همش اینجا بودم و داشتم تو رو
رو تصور می کردم ماریا. تصورت می کردم که پشت میز کار کهنه ت نشستی، یه سیگار روشن
کردی و شروع کردی به نوشتن.
ماریا از عصر دارم فکر می کنم. و الان مطمئن شدم. نباید بر می گشتم. به خاطر
همین این نامه را نوشتم و از پنجره اتاقت انداختم داخل. خداحافظ ماری عزیز من.
دوست دار همیشگی تو، آلبرتو
Monday, April 7, 2014
چهار فصل
کتاب های کتابخانه که هیچ وقت خوانده نمی شوند، بسته قرص
هایی که تاریخ مصرفشان در ظرف روی کمد می گذرد، فیلم هایی که هیچ وقت در هارد دو
ترابایتی دیده نمی شوند، دوستانی در فیسبوک که حتی یک بار تایم لاینشان دیده نمی
شود، شماره کسانی که حتی یک بار با آنها تماس نمی گیریم. دکمه F12 کیبورد، دکمه سرچ اندروید، موهای کوتاه پشت گردن
تو.
Sunday, April 6, 2014
Marooned
جمعه
بود. جمعه ای بود که زندگی با صدای خفه ای سقوط کرد. به همین دلیل بود که جمعه ها
از آن به بعد سنگین شدند.
در
قسمت "دانلودز" کامپیوترم فولدری به نام "موزیک" تعریف شده.
می ترسم پلی کنمشون. می ترسم واردش شوم اصلا. به خاطر همین روز به روز تک آهنگ های
داخلش دارن بیشتر می شن. از اون ترس هاست که مطمئن نیستم یه روزی باهاشون کنار
بیام. شاید همین جوری بمونه تا آخر عمر. یا حتی با یه Shift
Delete سر و
تهشو به هم برسونم.توی فولدر پیکچرز یه آلبوم هایی هست که مدت هاست جرئت نکردم
ببینم. توی هارد یازده تا فیلم هست که جرئت نمی کنم ببینمشون.
من
بیشتر پشیمونی های زندگیم اینه که چرا فلان کارو کردم. چرا فلان حرفو زدم اون
موفع. چرا اون مسجو زدم.. همش بعدش پیشیمون میشم که اگه به طرف زمان می دادم همه
چی حل می شد. ولی بزرگ ترین حسرت زندگیم اینه که روزی که باید از بحث کردن و دلیل
آوردن جا زدم. من اون شب نشستم و غذامو سرد سرد پشت لپ تاپ خوردم و آهنگ گوش دادم.
و وقت گذشت. چند صد روز گذشته ازش؟ چرا یادم نمیره لعنتی؟ چرا هنوز خواب بد می
بینم من؟
همیشه
تز می دادم که آدم باید مشکلتاشو اول تو خودش حل کنه. اگه از بیرون کمک بخواد صرفا
یه مسکنه. ولی الان مدتهاست دارم در به در دنبال مسکن می گردم.
Thursday, March 27, 2014
Friday, March 21, 2014
Void
زندگی به آدم یاد
میده، نه آدمو مجبور می کنه که خودش بفهمه که رو هیچ چیز نمیشه حساب کرد. چند ماه
قبل رو یادم میاد که برای عید چقد برنامه ریخته بودم. برای لحظه سال تحویل حتی .
برنامه ریزی کرده بودم که به کی مسج بدم دقیقا بعد سال تحویل. آخرش ولی اینطوری شد
که حتی حال نداشتم ریشمو بزنم. به زور مامان اینا یه تیشرت پوشیدم و رفتم سر سفره.
آدم دقیقا وقتی به یه چیزی خیلی مطمئنه یه اتفاقی می افته که همه اطمینانشو از دست
میده. و همین الان که من به این تئوری اطمینان دارم، به شکم می اندازه که فردا صبح
ممکنه بگم غلطه.
تخت بیمارستان
عجیب ترین جای دنیاست. همه قبول دارن شکنجه س. حتی واسه همین به دکترا حقوق خوبی
میدن، چون شاهد شکنجه بودن آدم ها چیزی از روح براشون باقی نمی ذاره. ولی هر آدمی
رو چند باری می برن اونجا. اگه کسی نره بیمارستان بهتر نیست؟ اگه آدم عزیزاشو
نبینه که بهشون کلی سیم وصله و .... ............
.............................................. بهتر نیست؟ می خواد به عمر آدم
اضافه شه چند روز؟ می ارزه که تصویر آدم خراب شه از اون عزیزش؟ می ارزه به جای
اینکه تصویر سر حالش وقتی توی خونه نشسته رو برای همیشه عوض کنی با تصویری که روی
تخت بیمارستانه و آشفته است و مریضه و ..
Friday, February 21, 2014
Tuesday, February 18, 2014
To choose
بعضی انتخاب ها
حتی از انتخاب بین کیت کت و توبلرون هم سخت ترن. کسی می تونه بگه کدومشون رو بیشتر
دوست داره؟ تنها چیزی که می دونیم اینه که هر کردومو انتخاب کنیم، شبا خواب اون
یکی رو می بینیم.
من کیت کت رو
انتخاب می کنم چون توبلرون رو بیشتر دوست دارم. ترجیح می دم شبا خوابشو ببینم.
توبلرون شاهد اون درد های من بود. حتما یادشه که
توی مترو به زور می تونستم وایسم، از بس درد می کرد.
Monday, February 10, 2014
Thursday, February 6, 2014
Sunday, January 26, 2014
بهترین هدیه تولدی که ماه ها بعد از تولدم گرفتم
بالاخره یک شب
شیطان به تختخواب هر کس می آید. زمانش معلوم نیست. اینکه چرا همین الان نمی آید را
هم نمی دانم. قرار نیست که من از کار شیطان سر در بیاورم . دیر یا زود ولی می آید.
می آید و یک لذت بزرگ را به ما هدیه می کند. بهترین چیزی که تا به حال تجربه کرده
ایم. در عوض چه می خواهد؟ هیچی! یعنی تا جایی که من می دانم هیچی. شیطان پارسال به
تختخواب من آمد و بزرگترین لذت زندگی ام را به من هدیه کرد. و من که می دانستم
شیطان آنقدر ها هم که می گویند بد نیست، دو دستی هدیه اش را قاپ زدم... الان که با
شما حرف می زنم، مدت هاست که از آن شب گذشته. و من بارها خواب دیده ام که شیطان
دوباره به تختم می آید. خیلی وقت ها راضی می شوم که فقط قطره ای از آن لذت را
بچشم. ولی دریغ که شیطان فقط یک بار به تختواب هر کس می آید.
Monday, January 20, 2014
Friday, January 17, 2014
رستگاری در بیست و هشت دقیقه
-
جمع کن این مسخره بازیارو!
پسر گفته بود که
می خواد خودشو بکشه. نه به این دلیل که واقعا می خواست بمیرد، دوست داشت یکی پیدا
شه بهش بگه: "نکن". کسی پیدا نشد. با خودش فک کرد از این بدتر می تونه
باشه که کسی حتی تهدیدت به خودکشی رو باور نکنه؟ یه تیغ برداشت و برد نزدیک رگش تا
باورشون شه. بازم باورشون نشد. دلش می خواست اون یه نفر باورش شه. اون بیشتر از
همه باورش نشد. اشک از گونه هاش ریخت پایین. می دونست نمی تونه. کلکش هم نگرفته
بود. خجالت زده و سر پایین رفت از اونجا. از پله های مترو آروم پایین رفت. مردم تو
رخوت ساعت سه بعد از ظهر منتظر قطار بودن که صدای دنگ بلندی اومد. قطار به شدت
ترمز کرد. مردم ولی بی توجه به کسی که خوشو انداخته بود جلو قطار، خوشونو به زور
از در رد می کردن.
Subscribe to:
Posts (Atom)