I cried with a photo.
Sunday, November 29, 2015
Sunday, November 15, 2015
Saturday, October 17, 2015
vero's birthday
وقتی تو یه گروه ده نفره ای که همشون دارن تا خرخره مینوشن
دو راه وجود داره، یکی اینکه تو هم همراهشون شی (استغر) یا اینکه پا شی بری.
احتمالا راه دوم راه بهریه ولی راهی نیست که من دیشب انتخاب کردم. نتیجه ش این شد
که اینا چند ساعت داشتن میخندیدن و شوخی میکردن و بعد خیلی یهو جدی شدن و شروع
کردن در مورد رابطه هاشون حرف زدن و تعریف کردن، اونم با یه صداقت عجیب غریبی. یکی
از اینکه یه استاد واسه دیت دعوتش کرده بود خوشحال بود و خیلی جدی از ما
"تیپ" میخواست (منم چرت و پرت میگفتم و اون خیلی با دقت گوش میکرد و
تشکر میکرد"، یکی دیگه گفت هفته پیش با یکی خوابیده بود واسه یه شب، یکی از
دوست دختر روسش تو آلمان میگفت، یه کاپل از کاستاریکا آشنایی شونو تعریف کردن. من
به این فکر کردم که چطور از اولین دوستیم تا الان همه چی تحت تاثیر این بوده که من
میخوام برم/ دارم میرم/رفتم.
Saturday, September 5, 2015
Integration week
هفته اخیر یکی از سریع ترین، بهترین و عجیب ترین هفته های
زندگی م بود. سریع به خاطر اینکه از بس کار داشتیم بکنیم روزا عین برق و باد می
رفتن، بهترین به خاطر اینکه تجربه خیلی خیلی خیلی خوبی بود. عجب بودنش چند تا چند
تا جنبه داره: شاید به خاطر اینکه پارسال تو همچین برنامه ای بودم، همه چی واسم
خیلی عادی بود. یعنی حتی از همون روز اول احساس ناراحتی و نا آشنایی نداشتم.
روز اول که آلمان رسیدم، پیدا کردن قطار و اتوبوس مناسب
خیلی سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم. یعنی تقریبا یک ساعت طول کشید تا قطار و
پیدا کنم. اینکه دو تا چمدون غول آسا هم داشتم کمک چندانی نمی کرد. رسیدم به هاستل
و یک روز اول رو کلا کاری نکردم، فقط واسه یه پیاده روی بیرون رفتم. خلوتی شهر
عجیب تو ذوق می زد (هنوزم میزنه).
از فرداش که یواش یواش همه اومدن، دنیای اسپانیایی شروع شد.
پنج نفر از آرژانتین، دو نفر از اسپانیا، دو نفر از کلمبیا و یه نفر از ونزوئلا و
گواتمالا و مکزیک. از بس تعدادشون زیاد بود، بیشتر اسپانیایی می شنیدم تا انگلیسی.
اولش این اذیتم می کرد، ولی بعد یه مدت کشفشون کردم و عاشقشون شدم. فرهنگ بسیار
دوست داشتنی ای دارن، مخصوصا به عنوان دوست. مثلا شاید آدم دوست نداره کسی همکارش
باشه که وقت براش بی اهمیته، ولی کافه رفتن با این آدما رو خیلی خیلی دوست داشتم.
یه شب که با آرژانتینیا بیرون رفتم و تنها کسی بودم که اسپانیایی حرف نمیزد، خیلی
بهم خوش گذشت. همزمان پنج نفر داشتن سر میز داد می زدند و تمام میز های نزدیک ما
بعد چند دقیقه خالی شد. تو یه کلمه خیلی خونگرم بودن، طوری من که آخر هفته حس
میکردم یه چیزی شبیه خونواده رو از دست دادم.
داشتم از روز اول میگفتم، موقع سلام و احوالپرسی اولیه یه
چیزی نظرمو جلب کرد. اینکه هر کسی که می اومد خیلی گرم شروع می کرد به احوالپرسی و
حرف زدن با دیگران. در واقع نیازی به "آیس بریکر" نبود، چون اصلا آیسی
نبود. اینو با روز اول کلاس دانشگاه و کلاس زبانا مقایسه کردم و دیدم چقدر فرق
میکنه. طبعا اینی که جدیدا تجربه کردم رو بیشتر دوست دارم. همه تو اتاق های دو
نفره بودن، به جز من که خیلی خوش شانس بودم چون هم اتاقیم نیومد و من تنها بودم،
چیزی که بعد هیاهوی روزهای شلوغ هفته خیلی لذت بخش بود.
روز دوم که در واقع روز اول شروع رسمی برنامه بود یه کلاس
عالی داشت. کلاسی که فکر کنم بهترین کلاس زندگیم بود: "تیم بیلدینگ".
چهار ساعت و نیم کلاسی که از بریک های وسطش هم ناراحت میشدم. یه کلاسِ کاملا
اینتراکتیو، به همراه بازی های مختلف و انواع کند و کاش های ذهنی. این کلاس نمونه
خیلی خوبی بود که چطوری میشه به روشی که خسته کننده نباشه آموزش داد. در حالت خنثی
این کلاس میتونست سه چهار ساعت پاور پوینت و تئوری کسل کننده باشه، ولی وقتی
اینطوری روش فکر و کار شده بود، هیچکس خسته نشد. آخرین فعالیت بازی هم این بود که
همه مون رو یه پارچه وایسادیم و سعی کردیم که پشت و روش کنیم، بدون اینکه کسی پاشو
رو زمین بیرون از پارچه بذاره. هر کی یه ایده ای گفت و امتحان کردیم و نشد، ولی
خیلی حس خوبی بود که با ایده من تونستیم درستش کنیم. یه چیز دیگه هم تو که کلاس
انجام دادیم، این بود که هر کی یه کارت برداشت که روش یه سوال نسبتا سخت نوشته شده
بود. باید دو به دو با هم حرف میزدیم و جواب سوال خودمون و طرف مقابلو میدادیم. من
با خود مدرس کلاس همگروه شدم و ازش پرسیدم که چه چیزی که بهش افتخار میکنی تو
زندگی ت؟ اونم با یه شوق کودکانه ای گفت این که سعی میکنم "بیرون از جعبه فکر
کنم" و بدون دونستن آدم ها قضاوت مهمی انجام ندم.
دیدار با توماس و رومینا (خواهر و برادر مکزیکی) هم تجربه
جالبی بود. توماس که اهمیتی نمیداد کسی جز من آلمانی نمیفهمه فقط آلمانی حرف می زد
و تو تک تک رفتار ها وکارهاش بی خیالی موج می زد. خواهرش که حدودا نصف جثه خودش
بود هم خیلی جالب بود، ولی توصیفش برام سخته. اون همزمان بی خیال و رها و شر بود.
مثلا یه بطری پیدا کرد و برش داشت (به خاطر اینکه بطری 25 سنت ارزششه)، کاری که
معمولا آدم هایی که از نظر مالی اوکی ان نمیکنه، بعدش چند کیلومتر اون ورتر
انداختش زمین.
بخش جالب دیگه سفر به نانسی بود. رفتیم دانشگاه رو بهمون
نشون بدن و هر کی یه قسمت رو توضیح میداد. ولی از بس لهجه انگلیسی شون افتضاح بود
که ما هیچی نمفهمیدم. آخرش که میگفت خب سوالی ندارین همه در واقع علامت سوال بودیم
ولی نمیتونستیم بگیم طبعا. منم یه سوالو از همه میپرسیدم که آکواردتر نشه و بچه ها
ریسه میرفتن آخراش. در مقایسه با آلمان از نظر امکانات، فرانسه (حداقل نانسی) شبیه
یه ده کوره بود. البته معماری شهر خیلی زیبا و دل نشین بود، طوری که دلم میخواست
ساعت ها تو کافه های کوچیک تو کوچه های تنگ و دنجش بشینم. چیزی که من توی سفرم
دیدم، اروپایی ها به طور اعم و فرانسوی ها به طور اخص خیلی با تقوا و خدا شناسن،
چون روزی به یه فرانسوی گفتن لطفا جلوی دیگران فین نکنین، برین یه جایی که کسی
نباشه که ببینه و بشنوه. دیدن فرداش دوباره اومده فین میکنه، بهش میگن چی شد پس؟
گفت گشتم، ولی هر جا که خواستم در خلوت خویش فین کنم، خدا را یافتم.
از هر چی که بگذرم، از کلوپ کوبایی ها نمیشه گذشت، از بس که
زیبا می رقصند. فرهنگ و رقص لاتینی که برای من خیلی غریبه بود، تبدیل شد به علاقه.
دیدار با نمونه واقعی "شلدون کوپر" در شب آخر هم
آخرین چیزیه که از این هفته می نویسم. جولینیا، هجده ساله، مسلط به شش زبان و در
حال پایان لیسانس در رشته من! یک نرد به تمام معنا. ای کاش حال و حوصله داشتم که خاطره
شو کامل تعریف کنم، ولی حیف که خوابم میاد و فردا صبح باید برم اولین کلاس
دانشگاه.
Sunday, August 23, 2015
Saarbrücken, second night
خیلی حرف دارم واسه نوشتن. ولی حیف که خوابم میاد. فقط اینو
بگم که انگار نه انگار فرقی کرده. ذهنم طوری برخورد میکنه انگار همه چی عادیه.
Sunday, August 16, 2015
مهاجرت، مرگ در مقیاس کوچک
حالا الان که کمتر، بیست سال پیش که کسی می رفته خارج، رسما
دیگه از "دیده" می رفته. یه فامیل نه چندان نزدیک داشتیم که رفت آلمان و
بعد دو سه سال دیگه هیچ خبری نشد ازش. هیچ کس هم نفهمید آخرش چی شد. مادر و پدرش
هم تا وقتی زنده بودن همیشه چشم به راهش بودن. ولی خب الان اسکایپ اومده، تلگرام و
واتس اپ هست. هر لحظه میشه با همه حرف زد. ولی چیزی که پارسال واسه من اتفاق
افتاد، این نبود که "نمیشد" ارتباط داشت. بلکه این بود که یواش یواش
داشتم می دیدم که "اراده" برای ارتباط برقرار کردن داره کمتر می شه.
دیگه کمتر آدم هایی بودن که روزمره بخوام (و بخوان) باهاشون چت کنم. خیلی هم چیز
عجیبی نیست، اونا به جای خالی من عادت کردن، منم داشتم یه زندگی جدید با آدم های
جدید رو تجربه میکردم. در واقع اون آدم هایی که تو این مرحله دوستی شون سالم می
مونه، خیلی باید جای عزیز و بالایی داشته باشن تو ذهن آدم. فکر کنم کمتر کسی جز خونواده
بتونه بره تو اون فاز.
Thursday, August 6, 2015
شباهت های زنان و کار های اداری
همراه داشتن پوشه تو آخرین مرحله کارهای اداری، به اندازه
به خاطر سپردن تاریخ تولد تولد کار حساس و جزئی ایه. و من به شخصه هر دفعه توش
مردود میشم و عواقبش مثل ترکش بهم میخوره!
قضیه این سیستم و نحوه اجازه دادن به دانشجو ها برای خروج
از کشور هم همین طوره. وقتی که بخواد بری، خودتم نمی فهمی چجوری میری. می فرستتت
میری. اگر هم نخواد نری، یه کاری میکنه که بمیری تا بری. انقدر هم ناراحتت میکنه
که دیگه بری و برنگردی.
Tuesday, July 28, 2015
Far far away
Orgastic potency is the ability to experience an orgasm with
specific psychosomatic characteristics and, among others, requiring the ability
to love.
Monday, July 27, 2015
Saturday, July 25, 2015
از "درمان شوپنهاور"
شوپنهاور دویست سال پیش به جای نچ نچ کردن درباره این رفتار
وحشتناک و فاسد مردانه، علت واقعی اون رو درک کرد: قدرت محض، شگفت انگیز و بی چون
و چرای سائق جنسی. بنیادی ترین نیرویی که در ماه هست- میل به زندگی، به تولید مثل-
و نمیشه خاموشش کرد. و نمیشه با منطق کنارش گذاشت. پیش از این گفتم تراوش میل جنسی
به هر چیزی رو چطور توصیف کرده. یه نگاهیی به رسوایی کشیشای کاتولیک بندازین، اصلا
به هر جد و جهد انسانی، هر حرفه، هر فرهنگ و هر دوره ای از زندگی آدما نگاه کنین.
وقتی اولین بار با نوشته های شوپنهاور آشنا شدم، این دیدگاهش برام به شدت مهم جلوه
کرد: یکی از بزرگ ترین اذهان تاریخ بود که داشت اینو میگفت و من برای اولین بار در
زندگی م حس کردم کاملا درک شدم.
Friday, July 17, 2015
گذر زمان
چرا همه چی داره انقدر زود میگذره؟ چند سال پیش هم متوجه
این شده بودم، ولی الان همه چی انگار واضحه. سرعت زندگی عجیب غریب رفته بالا و من
واقعا باورم نمیشه که یک سال پیش بود که من فینال جام جهانی رو تو ینا دیدم! یک
سال پیش من این موقع دوست دختر داشتم! عجیب و غریبه! شاید خیلی عجیب نباشه که خیلی
زود مثلا این وبلاگو بچه من بخونه.
به مامان به شوخی گفتم برام گود بای پارتی نمیگری؟ گفت برو
حالا یه سال، سال بعد که اومدی میگیریم. دقیقا انگار یه سال شده یه ماه زمان قدیم.
بچه که بودم مثلا سه سال انتظار جام جهانی میکشیدم، الان به یکی از دوستام که
نتونست بیاد خداحافظی قرار گذاشتم که سال دیگه که اومدم ببینمش. زکی.
بی سر و ته شدن این نوشته هم شاید متاثر از همین تعجب منه.
امروز که با مامان بزرگم حرف میزدم و از دختر شوهر دادنش خاطره میگفت و خیلی دقیق
همه چیز یادش بود، فهمیدم واسه اون هم این همه سال مثل یه پلک زدن رد شده.
Thursday, July 9, 2015
ناهیدِ حیف
سالهای اول دانشگاه که خیلی بیشتر درگیر مریضی های روابطِ
دانشگاه بودم، یه دختری بود که خیلی بزرگ می زد. به قیافه ش میخورد 87 ای باشه. هر
دفعه تنها می شست تو لابی یا حیاط و کتاب میخوند. تقریبا تنها کسی بود تو دانشگاه
که میدیدم کتاب میخونه، البته به جز اون نوارخونه های عجیب غریب اون سال. این که
یهو بهش گفتم "میای بیرون؟" و اومد برام عجیب به نظر می رسید اون موقع،
ولی خیلی عجیب تر بودنش رو بعدا فهمیدم. گاردِ نداشته ی ناهید برای من مثل یک بهشت
بود. شاید بعضی جاها به ضررش می شد، ولی من اون آدمی نبودم که مجبورش کنه این
گاردو برا خودش درست کنه. از کجا فهمید که من اون آدم نیستم؟ نمیدونم.
بغل های ناهید بزرگه و آروم، ولی خیلی ناآرومه. انگار هر
لحظه که میخواد بهت بگه "ببین این موقتیه. ممکنه همین الان یا ده دقیقه دیگه
نباشه". ولی همینم یه جورایی با حال بود. اعتماد به نفس زیاد و این حس که
"من به تو تکیه نمیدم" رو معمولا نمیشه از دوست های نزدیک گرفت، گرچه
گاهی انگار افراطی میشد. حتی با این وجود که من "خرجشو میدادم". عکس های
فیسبوکش که به دو دوره تقسیم می شن، و چقدر عکس های قدیمی ش شبیه ترین بود به
خودش. قرارِ آینده ی ما و فیلش. فیلش که یه بار تموم صورتِ من رو پوشوند وقتی
داشتم حرف میزدم. حرفایی که نفهمید اصلا چی گفتم و ای کاش که... می فهمید اون روز.
همون روز بود که حلوایی ما رو دید در حالی که پاهامون رو دراز کرده بودیم؟
داره میره و من مطئمنم که خیلی موفق میشه تو این کارش. چون
هم خیلی دوسش داره، هم تواناییش رو داره. ولی اولین کسی بود که حسِ "دیدار
معلوم نیست تا کی" رو به من داد. یه دوستی رفت که خودم رفته بودم از معدن
کنده بودم، از اینا که تو ناخودآگاهِ آدم سنگ محک میشن برای سنجیدن دیگران، برای
مقایسه. از این داستان های زیبا که هر آدم یکی دو تاشو داره برای تعریف کردن.
دیدار های گاه و بی
گاه و ایرج رفتن و اون روز تو کتابخونه و اون شب که رفت تو فنی و ماه کامل بود و
اون روز که "حفره ها" رو خوند و اون روز که مسیح به دنیا اومد و ....
اون شب که رفتیم شام خوردیم و اون احمقانه ترین حرفی که ازش شنیدم رو زد:
"نیازی نیست، ما که زیاد همدیگرو نمیدیدیم."
Wednesday, July 8, 2015
Space
بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنین، "وققه" برای من لذت
بخشه. وقفه در هر چیزی. حس اینکه وسط هر چیزی، چند دقیقه ول کنی، گشاد کنی بیفتی
رو تخت. موقع درس خوندن که میشه، من اگه هشتاد تا یه درس بخونم خوشحال تر میشم تا
ده ساعت پشت سر هم. موقع نوشتن همین متن...همین الان ول کردمش و دوباره برگشتم.
بعضی روز های دانشگاه بود که باید از 8 صبح تا 10 شب بیرون بودم، اون موقع آرزو
میکردم که بعد از ناهار ای کاش یه جایی بود که برم یه نیم ساعتی چرت بزنم. بیشتر
از این که بودنش خوب باشه، نبودش برام اذیت کننده میشه. یعنی وسطِ اون روز های
طولانی حس بی حوصلگی شدید بهم دست میداد. انقدر خوشحالم که اتاقم از دانشگاه 3
دقیقه پیاده فاصله داره، میتونم وسط کلاس حتی پا شم برم بیفتم رو تخت با همون لباس
اون دانشگاه، چند دقیقه با رخوتِ خواب آلودِ تختم حال کنم و دوباره برگردم. توی
دوستی هام همین بودم، کمتر کسی رو یادم میاد که این رو میتونست درک کنه. درک کنه
که لازم نیست هر ثانیه حالم رو بپرسه، یا اینکه بگه تو ده دقیقه پیش آنلاین بودی
چرا جوابم رو نمی دادی. حسِ این رو بهم میده که تو یه جای تنگ گیر افتادم و نمی
تونم تکون بخورم. بی حوصله و عصبی میشم و در نتیجه، تموم میشه همه چی. حسِ گیر
کردن، جزو ترس های جا مونده از بچگیِ منه.
Tuesday, June 30, 2015
پایان
اوایل دانشگاه اومدنم، از غر زدن اطرافیانم به استاد و امکانات
و خلاصه همه چیز دانشگاه تعجب میکردم. دانشگاه به این خوبی و این همه غر؟ بعد از
ده ترم خودم شدم غر غرو ترین آدم. احساس یاس میکنم از داشتن همچین استاد هایی. وای
به حال بقیه دانشگاه ها. بقیه جا ها. به حال همگی.
روز های آخر امتحان ها ولی خاطره انگیز شدند. شب امتحان
خوردگی و چهار تایی تا ساعت 2 قهقه زدن و خواب موندن و مثل همیشه نصفه و نیمه سر جلسه
رفتن. تقلب های عجیب و غریب، اون دختره ی عجیب سر فولاد که خیلی بهشون رسوندم بعد
تشکر نکرد ازم، یه کیلو بادومی که با انصاری خوردیم هر وقت که کورش بیرون می رفت،
پیژامه صفا و لازانیای خوشمزه ی نیم پزش. قضیه دفاع که دیگه دقیقا عینِ یه سیت کام
شده بود: حذف کردن نصف داده ها، حضور در دفاع کورش، دفاع کردن با داشتن فقط دو
شنونده: انصاری و صفا!!!، پیچوندن پایان نامه، گریه در آوردن های خانم ایرانی، هشت
بار عوض کردن ساعت دفاع توسط راثی، دفاع کردن تو ماه رمضون بدون شیرینی و کیک و
پذیرایی...
داشتم فکر می کردم اگه دانشگاه اومدن واسه من هیچی نداشت،
سوئد رفتن داره. آلمان رفتن داشت. پیدا کردن همون جمعی که دفاعم اومدن رو داشت،
تازه دو سه نفر دیگه هم هستن. تجربه های تلخِ زیادی داشت. و تجربه چیزِ خوبیه.
خیلی خوب...
و روزِ آخر از این بهتر مگه امکان داشت؟ دفاع کردن و 20
گرفتن، اول شدن تو آلمانی، دیدنِ دوست های عزیز، یه فیلم درجه یک از مکری دیدن
اونم تو ایرانشهر. انگار بازی سرنوشته که دوباره روز آخر باید از تو همون خیابونا
رد میشدم، اولش داشت گریه م در میومد، ولی خب زندگی همینه دیگه، مگه نه؟ هر چقدرم
قلب آدم درد بگیره میگذره و میره. الانم.. گذشت .. و رفت.
Thursday, June 25, 2015
Das Spielen
ساعت 2:39
منِ سحری خورده، منتظرم که بره پایین این همه غذایی که
خوردم. وقتی دارم به اندازه پنج وعده غذا میخورم این روزه گرفتن چیست؟ نمیدونم.
دلم تنگ شده بعد چند سال واسه اون فاز دمِ افطار.
میخواستم یه پست مفصل بنویسم در مورد اینکه قبل اینکه بیام
دانشگاه چه انتظارایی داشتم و در واقعیت چی شد. ولی خب طبعا الان با چشم های کاملا
قرمز و شکم قلمبه شده و موزیک مومباسا که نمیشه. پس میذارم واسه یه وقت دیگه.
تقریبا هر جا فکرشو میکردم جز سوئد. ولی خب مگه میشه ناراضی
بود؟ راهیه که مدت ها پیش خودم انتخابش کرده بودم. الان هم ته دلم خیلی دوست دارم
برم، ولی به خودم میگم انقدر دوست ندار که اگه نشد ناراحت شی. این کشوره و هزار تا
چیز غیر قابل پیش بینی.
آهان یه پست هم میخواستم بذارم در مورد آدم ها. به صورت
دقیق نام ببرم ازشون. ولی خب به دلایل بالا اون هم نمیشه.
شاید باورم نشه، ولی فیسبوک رو جدیدا دوست دارم. ضایع ها به
اینستاگرام کوچ کردن و عکس های "همین الان یهویی با دوستای صمیمی کارای قدیمی
خونه عاطفه جون، همه خیلی خسته و عصبی طور :)) #پاسداران #همینطوری #چه
جیگری_هستی_تو_عجقم" شون رو اون جا پست میکنند. فیسبوک جایی شده برای کسایی
که می نویسن.
چقدر سعی دارم فراموش کنم این حس رو که به زودی دلتنگی میاد
سراغم.
Wednesday, June 3, 2015
قواعد زندگی کردن در این جامعه
خبر خوب: هر چیز مسخره ای یه روز تموم میشه. خبر بد: هر چیز
خوبی هم یه روز تموم میشه.
مرور کردم دوران دانشجوییم رو و یادم افتاد 3 باری رو که
باهام خیلی بد حرف زده شده. نکته اشتراک هر سه تاش این بود که من قبلش به اون آدم
اظهار علاقه کرده بودم. اگه مرضیه بود سعی میکرد نیمه پر لیوان رو ببینه و می گفت
خب تجربه س دیگه، آره هست، ولی چیز جالبی نیست. نتایجش هم چندان خوب نیست. دیگه
مهم نیست حالا. زندگی جریان داره و آینده شفق قطبیه :)
Saturday, May 9, 2015
Si je perds
می گفت که تو آدم هدف محوری هستی. به همین دلیله که شاید
چند وقت بود این جا نمی نوشتم، چون قانع ام کرده بود که تو خوب بودن حالم تاثیری نداره.
ولی خب الان دلم می خواد بنویسم که این حال خوب رو یادم
بمونه. همون حالِ یهویی هم شاید نشونه خوبی نباشه، ولی چی کار کنم. لتز انجوی یتز
چقدر ساده دارم خوشحال میشم. چقدر وابسته نیست به درونم.
Friday, April 17, 2015
تذکره
نقلست که یکی با وی گفت: عزلتی خواهم گرفت.
گفت: به که خواهی پیوست چون از خلق میبری؟
گفت: چه کنم؟
گفت: به ظاهر با خلق میباش و به باطن با حق.
- ذکر ابن عطا
Friday, April 10, 2015
Thursday, April 9, 2015
Tuesday, April 7, 2015
برای مهشید یا مهشاد یا چیزی شبیه آن
دوستی اینترنتی ما مقدمه دیداری شد در کافه. در دیدار اول
بود که فهمیدم پنج سال از من بزرگتر است. از نظر من که مشکلی نداشت. برای کاری که
می خواستم بکنم تفاوت سنی خیلی مهم نبود، و در نگاه اول به اندازه کافی با طراوت
می نمود. در کافه که نشستیم از من سیگار خواست و وقتی متوجه شد که ندارم، چند
دقیقه غیبش زد و با یک بسته سیگار که اسمش را یادم نمی آید بازگشت. از خانواده اش
تعریف کرد، از پدر عراقی و مادر ایرانی اش که نمی دانستند زمان جنگ چه کنند. از
اینکه چقدر به خاطر اینکه زیبا نیست زجر کشیده در این جامعه. چقدر اذیت شده بود از
نژاد پرستی ما. عربی را مثل فارسی روان و سلیس حرف می زد. کافه منِ آن کافهِ
همیشگی موزیک های مازوخیستی خودش را به ما، آدم های مازوخیست پسند تحمیل کرده بود.
اشک از چشمانش جاری شد. حرف می زد و فقط گوش می کردم. برای آرام کردنش شروع کردم
به نشان دادن عکس هایم. کمی در موردم کنجکاو شد. می گفت در چشمانت چیزی هست. بلند
شدیم و تا جایی رساندمش. موقع رفتن گفت زشت تر از چیزی بودم که در عکس به نظر می
رسید؟ گفتم نه. رفت. چند وقت بعدی که گاهی مسج میداد اوج استیصالی که تا به حال
خودم به نزدیکی های آن رسیده بودم را به وضوح در مهشید، مهشاد یا دختری با اسمی که
یادم نمی آید، دیدم. خودخواهانه آرزو می کردم دیگر مسج ندهد. هر روز مسج می داد و
پله پله سقوط می کرد. مانند وقتی که روی خود را از بچه های خیابانی باز می
گردانیم، چشمانم را بستم و ازش خواستم که دیگر به من پیام ندهد.
Goodbye cruel world
وقتی به خودم نگاه می کنم، خراب کردن زندگی تو 24 ساعت خیلی
هم غیر عادی به نظر نمیاد.
پ.ن: اپلای می بلعد همه چیز را. از این به بعد هرکس از
هزینه های اپلای از من پرسید، خواهم گفت که هزینه های پنهانی به میزان گذشته و
آینده آدم های نزدیکت دارد.
Monday, April 6, 2015
Thursday, March 26, 2015
Thursday, March 19, 2015
Wednesday, March 18, 2015
ورشو، یک روز بعد از پایان جنگ جهانی
مدت ها بود دلم می خواست از خودکشی و تغییر دیدگاه خودم بهش
بنویسم. ولی مثل تمام کارهایی که حال ندارم شروع کنم به تعویق می انداختمشون. از
فرط بیکاری امشب تا ساعت 2 بشه و اینترنت بخواد خودش رو مهیا کنه واسه رایگان
دادن، شروع می کنم به نوشتن.
تا نوجوونیم تنها ایده م در مورد خودکشی این بود که چه کار
بدی و چرا باید طرف این کارو بکنه؟ میره جهنم واسه همیشه و دیگه هم در نمیاد. تا
اینکه دختر خاله کوچکتر از خودم، ناخواسته با متد "به هیچ وجه این کتاب رو
نخون" باعث شد شروع کنم به صادق هدایت خوندن. علاوه بر لذت بی انتهای من در
اون دوران از کتاب خوندن، خوندن نویسنده ممنوعه و طرد شده ای مانند صادق هدایت یه
تیپ از من می ساخت. تیپی که باهاش جلوی دوستام، فامیل و معلام باهاش پز می دادم.
پز می دادم که شما ها که مشغول بازی با خود و کامپیوترتون هستین، من دارم کتاب می
خونم. اون هم نه فریبا وفی و زویا پیرزاد، بلکه صادق هدایت. این صادق هدایت خوندن
با یه فاصله چند ساله کشید به خوندن هرچی کافکا که دستم می اومد. ولی تاثیر اون
دوران صادق هدایت واسه من این بود که برای اولین بار میدیدم کسی رو کی درک می کنم خودکشی
کرده. اون هم نه یک بار. پر از سوال بود واسم که مگه ممکن چی بشه که یه نفر بزنه
زیر همه چی؟ من وقتی می زدم زیر همه چی، بازم منتظر بودم یکی بیاد سراغم. با مربی
بسکتبالم هم که قهر کردم، از این که با واسطه بهم گفت برگرد دلم غنج زد. پس چی
میشه که یه نفر، مهم ترین چیزش که خودش باشه رو بخواد "ول" کنه؟ با این
وجود یادم میاد زمان هایی رو که فکر می کردم بهش. خیلی از دور بهش فکر می کردم.
فیلم دیدن مدت هاست واسه من تجربه تاثیر گذاری نبوده. ولی
وقتی فیلم های کیشلوفسکی رو دیدم، تونستم درک کنم که چی میشه که یه نفر می تونه
خودشو بکشه. حس دردناک همذات پنداری با شخصیت ها، بی رنگیِ عجیب غریب و آشنای اون
سالهای لهستان، و موسیقی های تحریک آمیزش به من قبولوند که می شه یه نفر خودکشی
کنه. بالاتر از اون، مثال هایی می زد و برای من رفتار اون آدم ها خیلی غیر قابل
قبول نبود. می فهمیدمشون.
نزدیک ترین باری که بهش بودم رو یادم میاد. یادمه چه قدر
جدی بودم. چه قدر الان برام پوچ و مسخره س دلیلش. حتی خیلی جدی به راه هاش فکر می
کردم. تهِ تهش هم که بهش نگاه می کنم دلم نمی خواست اون لحظه همه چی رو ول کنم
برم. انگار دلم می خواست یه لحظه بمیرم، و بعد سریع برگردم. بهش بگم دیدی؟ من به
چیزِ دیگه ای وابسته نیستم. دلیلش مهم نیست. فقط خیلی نزدیک شده بودم. مهم ترین
چیزی که باعث شد عملی نشه این بود که دلم نمی خواست خانواده م اذیت شه. اگه می شد
از حافظه شون برا همیشه پاک شم، شدنی تر به نظر می اومد. ولی تصور واکنششون برای
همیشه فکرشو از ذهنم ریخت بیرون.
یک راهی هست برای کسی که واقعا به ته خط می رسه. اونم اینه
که زندگی شو وقف کنه. آدم های محتاج محبت ان و کمک و توجه. اگه به جایی رسیدی که
می خوای زندگیت تموم شه، زندگی تو واسه خودت تموم کن و واسه دیگران زندگی کن. با
محبت کردن بهشون نه تنها خودت جون میگیری، کمک هر چند خیلی کوچیکی می کنی بهشون
برای اینکه کمتر درد بکشن رضا.
ده دقیقه مونده به دو. من برم آماده شم.
Tuesday, March 17, 2015
نه...
ساده لوحانه به حرف موراکامی ایمان آورده بودم که می گفت:
"می خواهم به یاد
من باشی. اگر تو به یاد من باشی، عین خیالم نیست که همه فراموشم کنند."
همه فراموشم کردند.
تو هم فراموشم کردی.
من ماندم و خودم.
انواع عقده ها و سرکوبی ها و بی قراری ها.
عادت کردم به تنهایی. اخت کردم بهش. علاقه مند شدم بهش.
تا اینکه یک روز که در حال ذخیره کردن یک عکس از وبسایت
مورد علاقه م بودم، عنوان asdasdfasdf رو براش انتخاب کردم. اگوی کوچک درون کامپیوتر برام پیغام داد:
.asdasdfasdf jpg already
exists
?Do you want to replace it
نه...
Wednesday, March 11, 2015
Sunday, March 8, 2015
Friday, March 6, 2015
Monday, February 16, 2015
Monday, January 26, 2015
آیین تقوی ، ما نیز دانیم
آیین تقوی ، ما نیز
دانیم
لیکن چه چاره، از بخت
گم راه
بعد از مدت ها وقتی پیدا شده که بخوام برای خودم صرف کنم. اصلا فکرشو نمی کردم که
فرآیند اپلای کردن به همچین وضعی دچارم کنه. تاسف برانگیزه که با این وجود به خودم
میگم ارزششو داره...
به یکسال اخیر که نگاه
می کنم، بیشتر از همه جای خالی آدم ها رو حس می کنم. آدم هایی که با یا بدون خواست من از زندگیم رفتن بیرون. و من
تنهایی موندم که هر چی بیشتر شک کردم به فلسفه دوستی ها.شک کردم به این جغرافیا.
با انگشت باند پیچی شده
و گردن درد گرفته از زل زدن به لپ تاپ برای مدت طولانی به علاوه زانوی همیشه دردناکِ رو به بهبودم الان دارم می
نویسم. شبی که آدم دلش می خواد صد تا کار بکنه (واقعا؟ کدوم کارا؟) صرف حرف زدن در مورد اپلای دختر خاله دوست نه
چندان صمیمی دبیرستان میشه.چه کار میشه کرد؟ سال دیگه این موقع چه کار می کنم؟ کجا
هستم؟ایتالیا؟ آلمان؟ فرانسه؟ترکیه؟ آمریکا؟ یا سربازی؟
به پارسال که نگاه می
کنم ، پر رنگ ترین خاطره ش سفرم بود. همین که تو وبلاگم هم در موردش انقدر نوشتم
اثبات می کنه چه تاثیرات زیادی روم گذاشت. هنوزم که هنوززه زیاد یادش می
افتم.مسئله بعدی تسلط عقل بر احساسات خام و نپخته بود. دردناک بود. نبود؟ هنوزم هست.
ولی راه درست، راه درسته. هر چقدر دردناک و اذیت کننده باشه، وقتی می بینی که به
سمت درست میری، خیالت راحته...
از عروسی یکی از نزدیک
ترین افراد زندگی سه چهار ماه گذشته، ولی انقدر عادی شده که گویی سه سال پیش بود.
عجیبه این زندگی..عجیب
گفتم از تنهایی.. که نمود
بارزش این میشه که این شب رو باید با حرف
زدن با خودم سر کنم. قطعا تنهایی چیزی نیست که بهش افتخار کنم. اگر کسی قبلا کرده،
حتی اگر خودم بوده باشد، صرفا از روی {چاره ای نداشتن} به نظر می رسه. ( یاد اون
دوست تازه خارجی شده م می افتم .) ولی این جنس تنهایی متفاوته. بالاخره انگار به
ارزشش دارم پی می برم. ارزشش در مقابل همراهی های بی ارزش. واسه همینه که دارم
افسوس می خورم که چرا انقدر وقتم جلوی کامپیوتر می گذره. و امید بدم به خودم ، که
این دوره هم مثل تمام دوره ها به زودی تمام خواهد شد. بعدش می مونم خودمی که دلش
بخواد بکشه کنار از این شتاب زندگی.کتابی
به دست بگیرد و لم بدهد در عصر های دلگیر اتاق غیرآفتابگیر خانه.
"ای یار جانی، یار
جانی، دوباره بر نمیگردد دوباره جوانی"
خب تمام شد. تبریک.
دومین تبریک بعد از مادر عزیزتر از جان از سمت خودم رسید.
آهان. یادم افتاد که
امسال یه چیز مهم برا من اتفاق افتاد. وقت هایی بود که وقتی دوستام در مورد کاری
که دوست دارن تو آینده بکنن، حرف میزدن، یه حس حسودی پنهان کوچکی بهشون می کردم.
چرا؟چون خودم بسیار باری به هر جهت پیش می رفتم. امسال (احتمالا تحت تاثیر دوستی
با آدم هایی از این دست) من هم فکر کردم و انتخاب کردم راه زندگی مو. راهی که
محدود به یک شغل و یک رشته دانشگاهی هم
نیست، چیزی که امیدوارم می کنه که در راهش قدم بردارم. پس پیش به سوی آن هدف. که
اگر سال دیگه این موقع چند قدم بهش نزدیک شده باشم، قول می دم که کمال گرایی لجباز
و یه دنده مو کنار بذارم و کمی احساس رضایت بکنم. آینده رو کی می دونه چی میشه؟
پی نوشت: خوش نویسی
هم از اون هنر هاییه که داره به فراموشی
سپرده می شه. چه حیفه ولی...نوازشی که به
چشم میده از همون جنس زل زدن به درخته.
Thursday, January 15, 2015
مکالمه
پسر: اگه دسته داری
میخرم ازت
دختر: دسته ی بازی؟
پسر: آره
دختر: ندارم
پسر: شوک داره؟
دختر: شوک الکتریکی؟
پسر: نه. شوک اون گوگولی های دسته س.
دختر: داره
Subscribe to:
Posts (Atom)